#توکل ۴
هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد.
یه روز به بابام گفتم من رو ببره مغازه ی رحیم، ولی بابام گفت ولش کن حتما گرفتار کاره،هروقت بتونه خودش میاد.
شب از تشنگی بیدار شدم
رفتم اشپزخونه اب بخورم که از اتاق مامان و بابا صدای گریه ی مامان میومد
از حرفاشون فهمیدم پدر مهرداد به بابا زنگ زده و گفته بهتره تا دیر نشده نامزدی رو بهم بزنیم دختر شما مریضه و ما شنیدیم بارداری برای بیماران ام اسی خطرناکه
ما همین یه پسر رو داریم و نوه میخوایم و ازین حرفا
باورم نمیشد یعنی نامزدیمون رو بهم زده بودند؟
همون موقع رفتم توی اتاق و به مهرداد زنگ زدم هرچی منتظر شدم جواب نداد
دوباره و چندباره زنگ زدم اما فایده ای نداشت
گریه م به هق هق تبدیل شده بود
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#توکل ۵
مامان و بابا هراسون اومدن پیشم، بابا گفت برای همین به ازدواج با این مرتیکه راضی نمیشدم
اون مردی نبود که بتونه بار مسوولیت زندگی رو بدوش بکشه اما تو نمیفهمیدی.
خداروشکر زودتر شناختیش.
از فردای همون روز بابا افتاد دنبال کارای طلاقمون
بصورت توافقی طلاق گرفتیم
چندماه بعد شنیدم مهرداد ازدواج کرده اون روز بدترین روز عمرم بود.
خدا حفظ کنه پدرومادرم رو خیلی تلاش کردند من رو از اون حالت افسردگی خارج کنند
اون روزها فشار روحی زیادی روم بود
اوایل حال جسمیم هرروز بدتر میشد تا اینکه به پیشنهاد مشاور مذهبی که داشتم،سفر زیارتی کربلا رفتیم .اولین بارم بود به زیارت ارباب میرفتم
در حرم امیرالمومنین حس و حال قشنگی داشتم
خودم و اینده مو به اقا سپردم.
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#توکل ۵
مامان و بابا هراسون اومدن پیشم، بابا گفت برای همین به ازدواج با این مرتیکه راضی نمیشدم
اون مردی نبود که بتونه بار مسوولیت زندگی رو بدوش بکشه اما تو نمیفهمیدی.
خداروشکر زودتر شناختیش.
از فردای همون روز بابا افتاد دنبال کارای طلاقمون
بصورت توافقی طلاق گرفتیم
چندماه بعد شنیدم مهرداد ازدواج کرده اون روز بدترین روز عمرم بود.
خدا حفظ کنه پدرومادرم رو خیلی تلاش کردند من رو از اون حالت افسردگی خارج کنند
اون روزها فشار روحی زیادی روم بود
اوایل حال جسمیم هرروز بدتر میشد تا اینکه به پیشنهاد مشاور مذهبی که داشتم،سفر زیارتی کربلا رفتیم .اولین بارم بود به زیارت ارباب میرفتم
در حرم امیرالمومنین حس و حال قشنگی داشتم
خودم و اینده مو به اقا سپردم.
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#نفرین_ناحق ۱
تو بچگی پدرم فوت شد داییم سرپرستی من و مادرم رو بعهده گرفت.
یروز اومد خونمون و من رو برای پسرش که به الواتی معروف بود خاستگاری کرد مادرم بخاطر تعارفی که با داییم داشت قبول کرد اما من گفتم بخاطر اخلاقهاش زنش نمیشم داییم قول داد از همه ی رفقای ناجور دورش کنه .
شونزده سال از زندگی مشترکمون میگذشت و مادرم به تازگی فوت شده بود،من هیچ دلخوشی از زندگی با فربد نداشتم ادم ناسازگاری بود که تا میتونست از من ایراد میگرفت چه از رفتار و کارهام و چه از چهره و هیکلم،،، اما هر زن جوونی رو میدید اب از لب و لوچه ش راه میفتاد انگار حروم بیشتر بهش مزه میداد، هرکاری کرده بودم تا به زندگی دلگرم بشه، اما ظاهرا دل اون مثل گاراژی بود که دروازه ی قلبش رو برای هرکس و ناکسی باز گذاشته بود و همه در رفت و امد بودند،
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#نفرین_ناحق ۲
اوایل روابطش در حد تلفنی و چت و این چیزا بود اما این اخریا حتی از یکساعت نبود من هم استفاده میکرد و اونها رو به خونه میاورد هروقت به پدرو مادرش شکایت میکردم داییم براش خط و نشون میکشید و میگفت اگه به این رفتارهاش ادامه بده از ارث محرومش میکنه،اخه داییم خیلی پولدار بود،ولی زنداییم با پررویی تمام بهم میگفت خوب تو که خوشگل نیستی لااقل یکم به خودت برس تا پسرم دلخوشی براش بمونه و بیاد خونه ش،خدا شاهده من برای شوهرم از ارایش و لباس زیبا و رفتارهای دلبرانه چیزی کم نمیذاشتم اما گویی مزه ی حرام بهش چسبیده بود، یهشب برای روز پدر خونه ی پدرم نیومد منم لج کردم شب بعد به خونه پدرش نرفتم اون شب اونقدر بداخلاقی کرد که دست بچه ها رو گرفتم و رفتم خونه پدرش
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#نفرین_ناحق ۳
اولش برای شکایت رفتم اما وقتی جمع فامیل رو اونجا دیدم دیگه سعی کردم به خشمم غلبه کنم و گلگی و شکایت رو بذارم برای اخر شب که خلوتتر شد تا مثلا حفظ ابرو کنم.
با خواهرشوهرا و جاریها وسایل سفره شام رو اماده میکردیم که کتری اب جوش افتاد روی پای خواهرشوهرم، هیچ چیزی برای تسکین سوزش پاش توی خونه نداشتند چون بدجوری تاول زده بود دلم سوخت مانتو پوشیدم تا از خونمون که دوسه تا خیابون اونطرف تر بود براش پماد سوختگی بیارم همین که کلید انداختم و وارد خونه شدم فربد رو با یه زن بدکاره که تو محل به هرزگی معروف بود دیدم از فرط عصبانیت به زنه حمله کردم و داد میزدم به چه حقی وجود نحس و نجست رو اوردی تو خونه ی من ،
همون لحظه در کمال ناباوری هردو بهم حمله کردند و کتکم زدند و من این بار با عصبانیت همینطور که ناسزا میگفتم به خونه مادرشوهرم برگشتم
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#نفرین_ناحق ۴
همین که داخل شدم با گریه و سوز و گداز شروع کردم به تعریف ماجرا ، مادر شوهرم که زنداییم هم میشد جلو اومد بجای اینکه از رفتار پسرش شرمنده ی روم باشه با مشت روی سینه ش میکوبید و نفرینم میکرد که پسرش رو رسوا میکنم و ابروش رو میبرم ،گفتم تو که هربار بهت شکایت کردم گفتی ایراد از خودته بیا برو عروس جدیدت رو تحویل بگیر،اسم اون زن بدکاره رو که اوردم رنگ از رخسارش پرید فکر نمیکرد پسرش با اون زنیکه ارتباط داشته باشه اما باز هم بجای اینکه حق رو بمن بده که از روی عصبانیت قصد ریختن ابروی شوهرم رو کردم حق رو به پسرش میداد،خواهرشوهرام و پدرشوهرم متوجه عمق فاجعه و میزان خشم و عصبانیت من شده بودند هرکاری میکردند مادرشوهرم رو اروم کنند تا بیشتر از این من رو بهم نریزه
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#نفرین_ناحق ۵
اما موفق نمیشدند وسط ناله و نفرینهای زن داییم شنیدم که داره به پدرو مادرم فحش میده از این همه پررویی شوهرم که بجای شرمندگی کتکم زد و حالا هم مادرش از اون بدتر شلوغش کرده و من و پدرومادرم رو به فحش و ناسزا کشیده در عجب بودم، قلبم چنان به قفسه سینه م میکوبید که هرلحظه فکر میکردم داره از سینه بیرون بزنه،
همون لحظه مادرشوهرم با عصبانیت از دست شوهرش و دخترهاش که او رو به سکوت دعوت میکردند به سمت اشپزخونه رفت و روی زمین نشست و به سینه میکوبید و میگفت جز بزنی که باعث شدی زندگی پسرم رو به لجن کشیده بشه, دقیقا کنار کابینتی که سماور روش قرار داشت نسشته بود، در کابینت کمی باز بود از فرط عصبانیت در کابینت رو بهم کوبید و با تکون کابینت سماوری که در حال جوشیدن بود روی سرش برگشت و تمام هیکلش سوخت،
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عاق_فرزند ۱
برادرم خاستکار حنانه بود از گوشه کنار حرفهایی رو درموردش میشنیدیم که باور نمیکردیم برای همین بدون توجه به حرفهایی که پشت سرش میزنند خیلی زود مراسم عقدشون رو برگزار کردیم...بعد از ازدواج
چند بار که مهمون خونه شون بودم متوجه شدم برنامه های مزخرف شبکه های ماهواره ای رو میبینند ،از بدی اون شبکه ها بزای برادرم و همسرش گفتم اما با اخم و بی محلیشون که مواجه شدم ترجیح دادم ادامه ندم،رفتارهاشون روز به روز تغییر میکرد دوستان حنانه و مجید ادمهای خوبی نبودند ولی بیشتر وقت خودشون رو صرف مهمونیهای دوستانه میکردند.
مادرم و دیکر خواهر برادرانم من رو به سکوت وادار میکردند هرچه میگفتم وظیفه ی ماست اون دو رو از راه اشتباهی که در پیش گرفتند دور کنیم اما معتقد بودند وقتی اونها از دخالت در اموراتشون ناراحت میشن ما حق مداخله نداریم.
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عاق_فرزند ۲
چند سالی از ازدواجشون نگذشته بود که یک روز حنانه با دختر کوچیکش نگین به خونمون اومد و از رفتارهای بد مجید شکایت کرد،گفت شبها دیر به خونه میاد و بداخلاق و بددهن شده و هروقت بابت مخارج خونه ازش پول میخوام میگه ندارم وقتی پیگیر شدم در کمال ناباوری مجید من رو به فضولی و سرک کشیدن در زندگیش متهم کرد و ادعا کرد حنانه داره دروغ میگه.
نمیدونستم کدومشون راست میگه تا اینکه یروز مادرم بهم زنگ زد و گفت مادر حنانه نگین رو به خونه ش اورده و گفته مجید دوباره روی حنانه دست بلند کرده و او هم با قهر به من و پدرش پناه اورده،مدعی بود مدتهاست مجید دست بزن پیدا کرده ، برای همین نگین رو اوردم که خودتون ازش مراقبت کنید چون حنانه میخواد از مجید جدا بشه.
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#عاق_فرزند ۳
مادرم که نتونسته بود ایشون رو مجاب کنه بهم زنگ زد تا پیگیر مشکلات مجید وحنانه بشم تا مشکل رو برطرف کنیم،
اما مجید میگفت حنانه خودش رفته و خودش هم باید برگرده من محاله برم دنبالش حتی اگه شده طلاقش بدم، این وسط نگین طفلکی چوب دوسر نجس شده بود نه مادرش اون رو قبول میکرد و نه مجید .
یکروز که نگین بیتاب مادرش بود از سر دلسوزی به حنانه زنگ زدم و التماسش میکردم تا بخاطر نگین با مجید اشتی کنه و یا لااقل بچه رو برای مدتی تحویل بگیره.
اما با بیرحمی تمام گفت من خاستگار دارم و نمیتونم بخاطر بچه ای که نگهداریش وظیفه ی پدرشه اینده م رو خراب کنم
باورم نمیشد هنوز طلاق اون و مجید جاری نشده بود و حرف از خاستکار و ازدواج مجدد میزد.
#ادامهدارد
#کپیحرام
#تهمت ۱
همسرم ادم تنبلی بود که در یک کارخونه ی مواد غذایی کار میکرد دیر به سرکار میرفت و در جریان بودم که بخاطر بی انضباطی چندین مرتبه توبیخ شده
مدتی بعد جهت تعدیل نیرو تعدادی کارگر از جمله همسر من اخراج شدند
از قبل خیاطی بلد بودم با کمی تحقیق فهمیدم اگه مدرک خیاطی داشته باشم میتونم کمی وام بگیرم تا بساط خیاطی راه بندازم.
وقتی با همسرم مطرح کردم قبول کرد که حتما پیگیری کنم مدتی درگیر اموزش وخت لباس بودم
#ادامهدارد
#کپیحرام