eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۳ با همه اینها من گاهی کمک مالی به خانوادم میکردم برای داداشا و آبجیام کلی خوراکی و لباس میخریدم و از لحاظ مالی مشکلی نداشتم برای اینکه خانوادم نارحت نشن همیشه میگفتم من خوشبختم اونهام کلی ذوق میکردن... فریبرز یه آدم خودخواه و مغرور بود یکبار کتک بدی بهم زد جوری که کل صورتم خونی بود و من فقط بهش گفتم می سپارمت به خدا... من که جز اون نمیتونم دردمو به کسی بگم. روزها گذشت ومتوجه شدم مادر شدم. فریبرز تصمیم گرفته بود برای کارش بریم تهران اسباب و اثاثیه رو جمع کردیم و رفتيم تهران...چند ماهی بود تهران بودیم و دخترم به دنیا اومد. اسمش رو گذاشتم ترگل. تلفنی با پدر مادرم در ارتباط بودم و گاهی پول براشون واریز میکردم. از دعوا ها وکتک های من کم نشده بود تنها خوبی که تهران داشت فریبرز گاهی یک هفته ای میرفت مسافرت و ماموریت. اون یک هفته من نفس راحتی میکشیدم. به خودم و دخترم می رسیدم و با آرامش بودیم. کپی حرام⛔️
یکبار سر اینکه من جارو برقی میزدم و متوجه نبودم فریبرز خوابه بدجور کتک خوردم. فریبرز ساک دستی همیشگیش و برداشت و گفت یک هفته میره ماموریت. و رفت. من پشت سرش گفتم بری که دیگه برنگ باورم نمیشد خبری از فریبرز نبود! یک ماه شد و هیچ خبری از فریبرز نبود با خودم میگفتم ببین بعد این همه سختی و زندگی با اخلاقش منو یه بچه رو تو شهر غریب ول کرد از اول مرد زندگی نبود فکرم هزار جا میرفت رفتم اداره شون و پرسیدم گفتن اصلا به ماموریت نرفته و به جاش شخص دیگری رو فرستادن گفتن یک ماهه ازش خبری ندارن دیگه کم کم داشتم نگران میشدم. زنگ زدم به بهونه ای خونه مادرشوهرم که دیدم گفت گوشی رو بده فریبرز دیدم اونهام خبری ندارن‌ و گفتم ماموریته.. من و یه بچه کوچیک توی شهر غریب... در حقیقت فریبرز نبود کسی ازش خبری نداشت از اداره اخراجش کردن بخاطر دوماه غیبت. کپی حرام ⛔️
۵ حالا من بودم و دخترم و شهر غریب‌ با دست خالی و بی پولی. زنگ زدم به برادر شوهرم و گفتم فریبرز نیست عکس العملی نشون نداد مادر شوهرم، خواهراش هم فهمیدن هیچ کس به من نگفت چکار میکنی اونجا... به خانواده خودم نگفتم شروع کردم قالی بافی. با یکم پس از ندازی که داشتم زندگی رو میگذروندم و به گاهی لباس بافتنی و اسکاژ هم می‌فروختم. ‌گاهی آخر شبا آروم تا نیمه های شب اشک می ریختم بخاطر اقبالم. ولی باز هم توکل میکردم به خدا. یک روز زنگ در به صدا در اومد خیلی وقت بود کسی در این خونه رو نزده بود با خودم گفتم حتما خانواده شوهرمن اومدن کمکی کنند و سر بزنن در و که باز کردم دیدم یه آقایی همرا فریبرز وارد خونه شدند چشمام گرد شده بود... فریبرز بود اما چه فریبرزی بعد سه چهار ماه برگشته بود خونه نحیف و لاغر. مردی که همراهش بود خودشو معرفی کرد _من همکار آقا فریبرزم شمال بودیم با خانواده دیدم آقا فریبرز هم شما مشغول ماهی گیریه. پیگیری کردم دیدم منو نمیشناسه! از اهالی پرسیدم که گفتن این آقا توی یه تصادف به بیمارستان منتقل میشه. ولی فراموشی داره و نمیدونه خانوادش کجان وخودش اهل کجاست ❌کپی حرام ⛔️
۶ تمام مدارکش هم از بین رفته. تصادف سختی داشته و تا الان توی یک اتاق کوچک که یه آقای خیر بهش داده ساکن بوده و حالا ماهی گیری میکنه. الانم فکر نمی‌کنم شما رو بشناسه نگاهش کردم اونم با تعجب نگاه من و ترگل می‌کرد. همکار فریبرز رفت. یکم باهاش صحبت کردم فریبرز کلی تغییر کرده بود اصلا فریبرز مغرور و خودخواه سابق نبود. یه مدت گذشت زندگیم واقعا رنگ آرامش گرفته بود فریبرز دوباره برگشت سر کارش و حالا یه مرد مهربون و دلسوز شده بود انگار بعد اون بی کسی که توی چهار ماه کشیده بود الان قدر ما رو میدونست. ترگل عاشق این فریبرز مهربون بود تا این که یک روز فریبرز حافظه اش برگشت. ترسیدم نکنه مثل قبل... اما نه، حلالیت طلبید!! واقعا این ماجرا فریبرز رو عوض کرده بود باهم رفتیم سر زدیم به خانوادمون فریبرز کلی کمک پدر مادرم کرد و کلی هدیه برای برادر خواهرام خرید‌ خانواده خودش هم باور نمی‌کردند این فریبرزه. اینها همش نتیجه توکلی بود که به خدا داشتم... 🌱و مـنْ یتوکلْ علی الله فهُو حسبُه🌱 ❌کپی حرام
𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─── قرعه کشی 🔴 🟢 شدن ⭕️▫️سه مرتبه "سوره ق "بخوانید قرعه کشی برخدا •𖠇𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎┅─── 🔴 (منع..منصرف 🟢 یا شخصی از کاری 🔲هرروز ۹مرتبه سوره کوثر 🔲و ۱۶۱ مرتبه سوره کافرون 🔲و ۱۶۱ مرتبه ذکر یا مانع تا نتیجه ़़⊹⿻़़✧़़⿻़़✧़़⿻़़✧़़⿻⊹़ 🔴20 بارسوره آیت الکرسی برای تقویت حافظه •𖠇𖠇࿐ྀུ༅◎࿇༅़़✺═‎┅───• 🔴 ﻣوفقیت_در_محکمه(قاضی.‌‌دادگاهی.‌.دادگاه 🟢اﮔﺮ آﻳﻪ ﺷﺮﻳﻔﻪ زﻳﺮ را ﻛﺴﻲ ﺑﺮ روي ﺧﻮد 7 ﻣﺮﺗﺒﻪ.ﺑﺨﻮاﻧﺪ و ﺑﻪ ﺧﻮد ﺑﺪﻣﺪ و ﻧﺰد ﻳﺎ ﻓﺮد.ﺑﺰرﮔﻲ رود ﺑﻲ ﺗﺮدﻳﺪ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ⭕️» . آﻳﻪ اﻳﻦ اﺳﺖ: ▫️ﺳﻼم ﻗَﻮﻻً ﻣﻦ رب رﺣﻴﻢٍ و اﻣﺘﺎز و اﻟﻴﻮم اَﻳﻬﺎ اﻟﻤﺠﺮِﻣﻮن▫️ •𖠇𖠇࿐ྀུ༅◎࿇༅़़✺═‎┅───•
۱ اون شب بدون اینکه در مورد زمان عروسی حرفی زده بشه خانواده مهرداد رفتند. برخلاف همیشه که روزی چند بار رحیم بهم زنگ میزد یا پیامک میداد هیچ خبری ازم نگرفت روز چهارم اومد خونمون من هم که حوصله ی گله و شکایت نداشتم چیزی نگفتم و دوباره طبق برنامه های قبل پیش میزفتیم از اون روز به بعد چند بار دیگه پاهام سست شد انگار تمام انرژی بدنم تخلیه میشه. دست و پام جون نداشت یه روز توی حموم نتونستم حتی لباس تنم کنم مامان رو صدا کردم و اومد کمکم فردای همون روز برام نوبت دکتر گرفتند
۲ اون شب بدون اینکه در مورد زمان عروسی حرفی زده بشه خانواده مهرداد رفتند. برخلاف همیشه که روزی چند بار رحیم بهم زنگ میزد یا پیامک میداد هیچ خبری ازم نگرفت روز چهارم اومد خونمون من هم که حوصله ی گله و شکایت نداشتم چیزی نگفتم و دوباره طبق برنامه های قبل پیش میزفتیم از اون روز به بعد چند بار دیگه پاهام سست شد انگار تمام انرژی بدنم تخلیه میشه. دست و پام جون نداشت یه روز توی حموم نتونستم حتی لباس تنم کنم مامان رو صدا کردم و اومد کمکم فردای همون روز برام نوبت دکتر گرفتند
۳ اولش فکر میکردیم بخاطر استرس عروسیه اما بعد از ازمایشات مختلف معلوم شد ام اس دارم همون شب مهرداد و پدرومادرش به خونمون اومدند مادرش بغلم کرد،با گریه قربون صدقه م میرفت و میگفت تو جوونی بمیرم برات از الان مریضی اومده سراغت مدل حرفاش ترس به جونم مینداخت حرفاش دلسوزانه بود اما نگاهش سرد بود وعلوم بود یه چیزی تو سرشه. چشمم به مهرداد افتاد چشماش به اشک نشسته بود و معلوم بود به زور خودش رو کنترل میکنه تا نزنه زیر گریه. از اونروز به بعد مهرداد دیر به دیر پیشم میومد وقتی هم میومد خیلی سریع یه کاری رو بهونه میکزد و میرفت چندروز بود که خبری از مهرداد نبود و مامان و باباهم خیلی توخودشون بودند
۴ هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد. یه روز به بابام گفتم من رو ببره مغازه ی رحیم، ولی بابام گفت ولش کن حتما گرفتار کاره،هروقت بتونه خودش میاد. شب از تشنگی بیدار شدم رفتم اشپزخونه اب بخورم که از اتاق مامان و بابا صدای گریه ی مامان میومد از حرفاشون فهمیدم پدر مهرداد به بابا زنگ زده و گفته بهتره تا دیر نشده نامزدی رو بهم بزنیم دختر شما مریضه و ما شنیدیم بارداری برای بیماران ام اسی خطرناکه ما همین یه پسر رو داریم و نوه میخوایم و ازین حرفا باورم نمیشد یعنی نامزدیمون رو بهم زده بودند؟ همون موقع رفتم توی اتاق و به مهرداد زنگ زدم هرچی منتظر شدم جواب نداد دوباره و چندباره زنگ زدم اما فایده ای نداشت گریه م به هق هق تبدیل شده بود
۵ مامان و بابا هراسون اومدن پیشم، بابا گفت برای همین به ازدواج با این مرتیکه راضی نمیشدم اون مردی نبود که بتونه بار مسوولیت زندگی رو بدوش بکشه اما تو نمیفهمیدی. خداروشکر زودتر شناختیش. از فردای همون روز بابا افتاد دنبال کارای طلاقمون بصورت توافقی طلاق گرفتیم چندماه بعد شنیدم مهرداد ازدواج کرده اون روز بدترین روز عمرم بود. خدا حفظ کنه پدرومادرم رو خیلی تلاش کردند من رو از اون حالت افسردگی خارج کنند اون روزها فشار روحی زیادی روم بود اوایل حال جسمیم هرروز بدتر میشد تا اینکه به پیشنهاد مشاور مذهبی که داشتم،سفر زیارتی کربلا رفتیم .اولین بارم بود به زیارت ارباب میرفتم در حرم امیرالمومنین حس و حال قشنگی داشتم خودم و اینده مو به اقا سپردم.
۵ مامان و بابا هراسون اومدن پیشم، بابا گفت برای همین به ازدواج با این مرتیکه راضی نمیشدم اون مردی نبود که بتونه بار مسوولیت زندگی رو بدوش بکشه اما تو نمیفهمیدی. خداروشکر زودتر شناختیش. از فردای همون روز بابا افتاد دنبال کارای طلاقمون بصورت توافقی طلاق گرفتیم چندماه بعد شنیدم مهرداد ازدواج کرده اون روز بدترین روز عمرم بود. خدا حفظ کنه پدرومادرم رو خیلی تلاش کردند من رو از اون حالت افسردگی خارج کنند اون روزها فشار روحی زیادی روم بود اوایل حال جسمیم هرروز بدتر میشد تا اینکه به پیشنهاد مشاور مذهبی که داشتم،سفر زیارتی کربلا رفتیم .اولین بارم بود به زیارت ارباب میرفتم در حرم امیرالمومنین حس و حال قشنگی داشتم خودم و اینده مو به اقا سپردم.
۶ وقتی برگشتیم خونه من فاطمه ی دیگه ای شده بودم پر شور و پر نشاط و با انگیزه. چندماه بعد پسر یکی از همکاران بابام که در کربلا هم سفر بودیم به خاستگاریم اومد.وقتی مشکل بیماریمو گفتیم دوهفته‌ی بعد دوباره اومدند و داماد گفت با چند تا پزشک صحبت و مشورت کرده روند این بیماری رو میشه با طب سنتی و اسلامی به صفر رسوند و حتی درمان کرد.گفت از کجا معلوم با هرکسی ازدواج کنم سال بعدش بیمار نشه یا حتی خودم دچار بیماری نشم.مهم اینه که ما الان مشکل رو میشناسیم و میتونیم برای مقابله باهاش برنامه ریزی کنیم‌... شنیدم مهرداد هنوز بچه دار نشده و دکتر گفته هیجوقت بچه دار نمیشن حالا مشکل از کدومشونه خدا عالمه. و اما من ازدواج کردم‌ و الان یه بچه دارم و شکر خدا بیماریم کنترل شده‌ست ،همسرم یه مرد ایده ال همه چی تمومه. .