#تلافی ۱
من و شوهرم زندگیمون خوب بود شوهرم دستش باز بود و توان مالی بالایی داشت منم از زندگیم راضی بودم کاری نمیکرد که دلم بشکنه یا ناراحت بشم منم دل به دلش داده بودم و فکر میکردم زندگیم همیشه همین شکلی میمونه خدا بهمون ی پسر داد و ی دختر، بخاطر فاصله سنیم کمی که با بچه هام داشتم اکثرا فکر میکردن که ماخواهر برادریم، کم کم بچه ها بزرگ میشدن و دیگه نقریبا ۸ ساله بودن که رفتارهای باباشون مشکوک شد همش خودم رو دلداری میدادم که من گیر دادم و چیز خاصی نیست اما هر روز رفتارش بیشتر تغییر میکرد تا اینکه تحقیق کردم و متوجه شدم که شوهرم ی خانمی رو صیغه کرده، یواشکی رفتم سراغ هووم و التماسش کردم به دست و پاهاش افتادم که توروخدا از زندگیم برو بیرون اونم خندید و گفت که مشکل خودته میخواستی برای شوهرت کافی باشی که جذب من نشه تو بی عرضه بودی به من چه؟