۱ تو بچگی پدرم فوت شد داییم سرپرستی من و مادرم رو بعهده گرفت. یروز اومد خونمون و من رو برای پسرش که به الواتی معروف بود خاستگاری کرد مادرم بخاطر تعارفی که با داییم داشت قبول کرد اما من گفتم بخاطر اخلاقهاش زنش نمیشم داییم قول داد از همه ی رفقای ناجور دورش کنه . شونزده سال از زندگی مشترکمون میگذشت و مادرم به تازگی فوت شده بود،من هیچ دلخوشی از زندگی با فربد نداشتم ادم ناسازگاری بود که تا میتونست از من ایراد میگرفت چه از رفتار و کارهام و چه از چهره و هیکلم،،، اما هر زن جوونی رو میدید اب از لب و لوچه ش راه میفتاد انگار حروم بیشتر بهش مزه میداد، هرکاری کرده بودم تا به زندگی دلگرم بشه، اما ظاهرا دل اون مثل گاراژی بود که دروازه ی قلبش رو برای هرکس و ناکسی باز گذاشته بود و همه در رفت و امد بودند،