۵ حالا من بودم و دخترم و شهر غریب‌ با دست خالی و بی پولی. زنگ زدم به برادر شوهرم و گفتم فریبرز نیست عکس العملی نشون نداد مادر شوهرم، خواهراش هم فهمیدن هیچ کس به من نگفت چکار میکنی اونجا... به خانواده خودم نگفتم شروع کردم قالی بافی. با یکم پس از ندازی که داشتم زندگی رو میگذروندم و به گاهی لباس بافتنی و اسکاژ هم می‌فروختم. ‌گاهی آخر شبا آروم تا نیمه های شب اشک می ریختم بخاطر اقبالم. ولی باز هم توکل میکردم به خدا. یک روز زنگ در به صدا در اومد خیلی وقت بود کسی در این خونه رو نزده بود با خودم گفتم حتما خانواده شوهرمن اومدن کمکی کنند و سر بزنن در و که باز کردم دیدم یه آقایی همرا فریبرز وارد خونه شدند چشمام گرد شده بود... فریبرز بود اما چه فریبرزی بعد سه چهار ماه برگشته بود خونه نحیف و لاغر. مردی که همراهش بود خودشو معرفی کرد _من همکار آقا فریبرزم شمال بودیم با خانواده دیدم آقا فریبرز هم شما مشغول ماهی گیریه. پیگیری کردم دیدم منو نمیشناسه! از اهالی پرسیدم که گفتن این آقا توی یه تصادف به بیمارستان منتقل میشه. ولی فراموشی داره و نمیدونه خانوادش کجان وخودش اهل کجاست ❌کپی حرام ⛔️