۱ از وقتی وارد سن نوجوونی شدم اونقدر مامانم سختگیری میکرد و بهم امر و نهی کرد که رابطمون نسبت به قبل تیره‌‌تر شده بود ما هیچوقت حرف هم رو نمیفهمیدیم و همیشه سر کوچکترین موضوعات هم باهم دعوا درگیری داشتیم وارد دانشگاه که شدم تصمیم گرفتم با مامان کمی مهربونتر رفتار کنم اما نمیدونم چرا هرکاری میکردم نمیشد هربار که سر موضوعی صحبت میکردیم آخرش به دعوا ختم میشد تا اینکه یبار که دوستم خونمون بود به شخوی زدم تو سر دوستم که مامان دید بهم گفت این چه کاریه چرا توسرش میزنی و یکم سرزنصم کرد داد زدم مامان ولم کن من و شقایق با هم ازین حرفا نداریم ادامه دارد...