۱ از بچگی مادرم رو از دست داده بودم با پدرم و مادربزرگم زندگی میکردم خیلی بهم توجه و محبت میکردند تا اینکه یه روز وقتی کلاس اول دبیرستان بودم و از مدرسه به خونه برگشتم یه عالمه مهمون توی خونمون بود فهمیدم بابام توی تصادف کشته شده. تامدتها نمیتونستم دوری بابام رو تحمل کنم یه روز عموم اومد سراغ من و مامان بزرگم و بهش گفت یه پیرزن با به دختر جوون درست نیست تنهت تو این خونه بمونید میبرمتون پیش خودم... مامان بزرگ خوشحال بود اما من اصلا دوست نداشتم برم خونه‌‌ای که میدونستم ادماش ازم متنفرن‌... بارها دیده بودم زن عمو و بچه‌هاش بخاطر محبتها و توجه مامان‌بزرگ نسبت بهم حسادت و بدگویی میکنند...اما چاره ای نداشتم...عمو هم اونقدر بهم محبت داشت که همیشه شرمنده‌ش میشدم... ادامه دارد...