#ظلم_پدرم ۴
مجبور شدم گریه ام را توی گلوم خفه کنم و سرم را روی زانوهام بزارم تا صدای گریه هامو نشنود.
خیلی راه دور بود و وقتی رسیدم به در خونشون تازه ترس یه وجودم ریخت
اون پسر بهم گفت برو توی خونه وقتی وارد شدم
یک طرف طویله بود و یک طرف اتاقهای که کنار هم بود. به خانوم قد بلند از اتاق بیرون اومد گفت این کیه؟
پسرش جواب داد دختر مشد عباس در قبال بدهی تراکتور آوردیم پدرش میاد میبرش
اون خانم بی بی گل نام داشت کمی شروع کرد به غر زدن که نون خور اضافه کردید و برای چی اوردینش حالا من چیکارش کنم
میدونستم اضافه ام و به جای ضمانت طلبشون اوردنم اما بازم این حرفها قلبمو چنگ میزد
اسم پسر بزرگشون رسول بود و چمدتام خواهر داشت بابای رسول خیلی بداخلاق بود بی بی هم از من خوشش نمیومد رسول کاری با من نداشت و من اونجا عین یه خدمتکار بودم از صبح تا شب فقط کاراشونو میکردم و دست اخرم بابای رسول یه دست کتک بهم میزد که چرا بابام نداره پولشونو پس بده هر روز امید داشتم که بابا میاد و منو میبره و هر روز بی بی کارهای سخت تری بهم میداد دخترهاش دیگه توی کارهای خونه کمک نمیکردن و معنقد بودن کلفتشون باید انجام بوه حتی خود بی بی هم به خودش فشار نمیاورد هر روز به خودم امید فردا را میدادم که بیان دنبالم اما هیچ خبری از پدر و مادرم نشد و من ناامید و سرشکسته شده بودم اول پاییز شد و دخترهای بی بی به مدرسه رفتند
ادامه دارد
کپی حرام