#ظلم
عروسم دختر کوچیکه خانوادشون بود و پدر مادرش میگفتن اینکه ازدواج کنه ما میریم شهر خودمون پسر هم شغلش تهران بود ولی می خواست از شهر خودمون زن بگیره و بعد از ازدواج دیگه خیالم راحت بود که عروسم کامل تو مشتمه و در اختیار منه چون خانواده اش هم اینجا نبودن که بخوان دخالت کنن یا مدام شام و نهار دعوتشون کنیم یا حتی اگر مسئله ای میش بیاد بخواد به اونها پناه ببره
بالاخره عروسم جواب بله داد و عقد و عروسیشون رو توی یه شب برگزار کردیم نمی خواستم نامزد بمونن و اختلاف پیدا کنن بعد از این عروسیشون یه دو هفته ای پسرم پیششوند وقتی دو هفته تموم شد گفت من دیگه باید برم سر کار زنشو گذاشت پیش من و رفت من با عروسم با هم زندگی می کردیم با همسرم هر روز می بردمش بیرون می گردوندمش براش خوراکی می خریدم طلا می خریدم انواع لباسها رو می خریدم از لحاظ رفاهی هیچی پیش ما کم نداشت دو ماه یه دفعه هم پسرم میومد یک هفته پیشمون می موند و با زنش میرفتن میچرخیدن خرید میکردن دوباره زنشو میذاشت خونه ما و خودش می رفت شهر سرکار کم کم پسرم بهم گفت مامان من تونستم توی شهر یه خونه بخرم اونجا زندگی می کنن منم به عروسم وابسته شده بودم گفتم که باشه تو برو منم با زنت زندگی می کنیم زنتو نبس تا اینکه برای دخترم خواستگار اومد زن دخترم که خواستگار اومد خب من خودم آدم خوبی بودم و گفتم عروسم با من زندگی کنه خانواده دامادم و که نمی شناختم به خانواده دامادم گفتم باید برای دختر من خونه جدا بگیری
ادامه دارد
کپی حرام