۶ بابا راست‌میگفت بالاخره اون همه نفرین به زندگی خود سارا برگشت... سه هفته پیش یه شب وقتی که سارا حالش بد بوده با شوهرش سوار ماشین میشن که به بیمارستان شهر برن که بین راه سه تا راهزن با ماشین جلوشون سبز میشن و ماشین رو متوقف میکنند... به زور در ماشینو باز میکنند و کمال رو از ماشین پیاده میکنند و چون داشته مقاومت میکرده جلوی چشم سارا اونو میکشن... از شانس خوب سارا برادرشوهرش و پدرشوهر و مادرشوهرش بخاطر ابری بودن هوا با نگرانی از حال سارا بالافاصله راه افتاده بودن تا خودشونو به ماشین کمال برسونن و باهم سارا رو ببرن بیمارستان و وقتی به اونا میرسن که میبینن سه تا مرد عوضی دارن سارا رو که از ماشینش پیاده شده رو به زور سوار ماشین میکنند... ادامه دارد...