کاغذی که خیلی وقت نیست داخل کیفم مچاله شده را بیرون می کشم. ناراحت نیستم. فقط نمی دانم این یکی را کجای دلم بگذارم! --------------------- " امیر حسین" - آقا.. گوشیتون داره زنگ می زنه گوشی را از عباس می گیرم. - کجا بود؟ لب روی هم می فشارد. انگار خنده اش را قورت می دهد. - بغل ظرف ناپلئونی آقا ممنونی حواله اش می کنم. - سلام مادر. خیر باشه این وقت روز! گوشم از صدای مادر پُر می شود. در سکوت به حرفش گوش می کنم. - مثلاً تا کِی حاج خانم؟ - حالا چه فرقی می کنه پسرم. یه دختر جوون رو که نمی شه به امون خدا ول کرد.. می شه؟ - آقا لطفاً اینو حساب کنید، عجله دارم اشاره به عباس می زنم. - الان شما زنگ زدی صلاح و مشورت کنی یا نه.. بریدی و دوختی می خوای تنمون کنی حاج خانم؟ - شما فکر کن هر دو. عیبش چیه مادر؟ - عیبش اینه که دهن مردم رو نمی شه بست. از اون گذشته وظیفه ی حاجیه که عروس بیوه اش و حمایت کنه نه من و شما با عتاب صدایم می زند. ندیده می دانم اخم کرده و کم کم دلخور می شود. - امر، امر شماس مادرِ من. ولی بدون من یکی راضی نیستم. حالا شما هر کار دلت خواست همون و انجام بده صدایش آهسته تر از قبل در گوشی می پیچد. - شرط اول رضایت بنده نیست مادر. نگاه کن ببین بزرگتر از تو چی می گه نام رمان :به توعاشقانه باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz