حرصی نگاهم می کند. صدای مادر می آید. - مریم جان.. زحمت دو تا چایی رو می کشی دخترم؟ روی پاشنه ی پا می چرخم. - چشم، الان می آرم برای لحظه ای سکوت می کند. - برای شما هم بریزم آقا سید؟ - کارم تموم شه خودم می ریزم، ممنون انگار نفسش را محکم رها می کند. باشه ای زیر لب می گوید. من چرا لبخند می زنم، نمی فهمم! ------------------------ " مریم" آبپاش را از آب پُر می کنم. - زحمتت نشه مادر. می ذاشتی شب که سید اومد خودش همه رو آب می داد نگاهم را سمت زری می کشم. روی تخت چوبی نشسته و لبخند می زند. - می شه آدم تو این حیاط بشینه دلش نخواد یه دستی به این گل و گلدونا برسونه.. نمی شه دیگه سر تکان می دهد. - باشه مادر، هر جور راحتی دورِ حوض آبی می چرخم و گل های شمعدانی سیراب می شود. فواره ی وسط حوض را باز می کنم. فضای اطرافم پُر می شود از عطر گل سرخ و یاس سفید. برای من که خیلی وقت است جز خانه ی بی روح حاج صادق ندیده و حرفی جز طعنه و کنایه نشنیده اینجا تکه ای از بهشت است انگار. زری گفته بود تمام پنجره ها را باز کنم. اِلا پنجره اتاق پسرش. انگار خوشش نمی آمد غریبه آنجا سرک بکشد. با خودم می گویم چند وقت دیگر قرار است مهمان باشم!؟ نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz