نگاهم سمت تخت چوبی می دود.
زری خانم را نمی بینم.
صدایش از داخل خانه می آید.
با یک نفر حرف می زند انگار.
صمیمی و پُر از مهر مادرانه.
لباس های تا شده را بغل می گیرم و وارد می شوم.
- الهه و بچه ها فردا میان اینجا
لبخند نصفه و نیمه ای می زنم.
- چه خوب.. شبم می مونن؟
لحن بامزه اش به خنده می اندازدم.
- اونقدری می مونن که با اردنگی بندازمش بیرون
خودش جلوتر از من می خندد.
- یکیشون شبیه باباشه اون یکی کشیده به خودمون. حلال زاده س بچه م به داییش رفته
نیم نگاهی به عکس روی دیوار می اندازد.
منظورش را می فهمم.
یادم به حرف ملیحه می افتد.
- هر چی از خوبیش بگم کم گفتم. طفل معصوم با ماشین تصادف کرد. تا رسوندش بیمارستان تموم کرده بود
- خدا رحمتشون کنه
#پارت_46
نام رمان :
#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz