نگاهم سمت تخت چوبی می دود. زری خانم را نمی بینم. صدایش از داخل خانه می آید. با یک نفر حرف می زند انگار. صمیمی و پُر از مهر مادرانه. لباس های تا شده را بغل می گیرم و وارد می شوم. - الهه و بچه ها فردا میان اینجا لبخند نصفه و نیمه ای می زنم. - چه خوب.. شبم می مونن؟ لحن بامزه اش به خنده می اندازدم. - اونقدری می مونن که با اردنگی بندازمش بیرون خودش جلوتر از من می خندد. - یکیشون شبیه باباشه اون یکی کشیده به خودمون. حلال زاده س بچه م به داییش رفته نیم نگاهی به عکس روی دیوار می اندازد. منظورش را می فهمم. یادم به حرف ملیحه می افتد. - هر چی از خوبیش بگم کم گفتم. طفل معصوم با ماشین تصادف کرد. تا رسوندش بیمارستان تموم کرده بود - خدا رحمتشون کنه نام رمان : 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz