🌺از همون اول با اسباب اثاثیه‌ی زیاد موافق نبود ، می‌گفت: این همه تیروتخته به چه کارمون میاد؟؟ 🌺موقع خرید حلقه پاش رو توی یه کفش کرد که به جای حلقه عقیق بخریم باز باید میز مذاکره تشکیل می‌دادیم و آقا را قانع می‌کردیم😎 کاری به رسم و رسوم نداشت،هرچه دلش می‌گفت همان راه را می‌رفت. 🌺بعد عقد رفتیم حج عمره با کارهایی که انجام میداد و اونقدر وسواس برای من به خرج داد که باز مثل گاو پیشونی سفید شدیتو طواف دست‌هاش رو برام سپر می‌کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم رو خالی می‌کرد تا بتونم حجرالاسود رو ببوسم یکی از خانم‌های کاروان من رو کنار کشید و گفت: دخترم صدقه بگذار. اینجا بین خانم‌ها صحبت از تو شوهرته که مثل پروانه دورت می‌چرخه. 🌺بعد از سعیِ صفا مروه می‌نشسن روضه می‌خوند ،بهش گفتم : خوش‌به حال اونقدر رفت و اومد که بالاخره آب برای اسماعیلش پیدا شد ، کاش برای هم آب پیدا میشد!! انگار آتیشش زدم،بلندبلند شروع کرد به گریه کردن. 🌺موقع رفتن به غار حرا ، وسطها خسته میشدم و می‌نشستم. می‌گفت: پیر شدی یاتنبلی می‌کنی؟؟ بهش گفتم: من با پای خودم میام هر وقت هم بخوام می‌شینم.بمیرم برای اُسرای کربلا که مردای نا‌محرم بهشون می‌خندیدن!! بد با دلش بازی کردم.نشست ، سرش رو زیر انداخت و روضه‌خونیش گُل کرد. @Revayate_ravi