🤍🤍 پارچ آب را از داخل یخچال بیرون می آورم و برای خودم آب میریزم انقدر هول میشوم که لیوان آب از دستم روی زمین می افتد‌ خم میشوم تا شیشه ها را جمع بکنم که یکی از شیشه ها در دستم فرو میرودو فریادم بلند میشود صدای یازهرای مادرم به گوش میرسد. به دستم خیره میشوم بدجور بریده و خونش هم بند نمی آید! مادرم خودش را به من میرساند و بعد مبینا و زندایی عاطفه مادرم با دیدن من هول میشود اما هنوز متوجه دستم نشده +ریحانه جان سالمی؟ قبل از اینکه پاسخی بدهم احسان وارد آشپزخانه میشود. با دیدن احسان از خجالت سرم را پایین می اندازم احسان پسرِ، دایی بزرگِ من ،دایی حسین است چندباری غیر مستقیم قصد خواستگاری از من را داشته اما هربار با بهانه های مختلف او را رد میکردم آدم خوب و سربه زیری است اما هیچ گاه نمی توانم او را به عنوان یک همسر ببینم آرام سلام میدهم احسان هم مانند من جواب میدهد مبینا با دیدن دستم یا حسینی می گوید و به من نزدیک تر می شود مادرم رنگش همانند گچ سفید شده نمی تواند حرفی بزند اشکی از چشمانش سر می خورد و روی دستانش می افتد. زندایی عاطفه به همراه زندایی زهره شیشه ها را جمع می کنند زندایی زهره روبه احسان می گوید: پسرم ریحانه رو ببر دکتر احتمالا دستش بخیه بخواد مادرم رو به زندایی می گوید: پس منم میرم +نه مرضیه جان شما حالت خوب نیس احسان میبرتش دیگه. احسان سری تکان میدهد ماهان که تا حالا یک گوشه ایستاده بود و به ما نگاه میکرد نزدیکتر می آید +نه بابا نگران نباشید این ریحانه تا ما رو نکشه ول کن نیس که‌.. همیشه شوخ طبعی اش را در هر موقعیتی دارد محسن(برادر بزرگتر احسان) رو به ماهان میکند و می گوید:خدانکنه چیزیش بشه واگرنه این احسان دق میکنه نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی ✎Join∞❤️∞↷ @Reyhana_Al_Hosseyn