🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودنهم
نگاهم را از مادرم به زمین میدوزم
لباس هایم را با لباس های راحتی تعویض میکنم
و روی تخت ولو میشوم
نمی دانم چقدر میگذرد که چشمانم آرام آرام بسته میشود و به خواب میروم!
با دیدن نور سفیدی که با چشمانم برخورد میکند چندبار پلک هایم را روی هم میفشارم
شخصی روبه روی ام قرار دارد که چهره اش به خوبی مشخص نیست
چند قدم جلو میروم تا به آن شخص نزدیک تر شوم چهره اش به نظر آشنا میاومد
هرچه نزدیک تر میشوم چهره اش نورانی تر میشود
همه چیز خیلی عجیب بود،فرد روبه روی ام به سرعت ناپدید میشود!
سرم را برمیگردانم و با نگاهم دنبال او میگردم
اما به جای او ،نور سیاهی آرام آرام به سمتم می آید چند قدم به عقب برمیگردم و هراسان فریاد میزنم
هرچه فریاد میزنم بی فایده است و نور سیاه مانند یک طوفان شدید و بزرگ با تمام سرعت مرا در بر میگیرد
از خواب میپرم عرق سردی روی پیشانی ام نشسته و نفس هایم به شماره افتاده با جیغی که میزنم مادرم خودش را به من میرساند
به محض دیدن حال من اتاق را ترک میکند و بعد از چند دقیقه با لیوان آبی به سمتم می آید
ازترس میلرزم و به روبه رو خیره میشوم
مادرم لیوان را به دستم میدهد، جرعه ای از آب را مینوشم چند نفس عمیق میکشم
دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را روی هم میفشارم
+ریحانه مامان،چیزی نیست خواب بد دیدی
از روی تخت بلند میشوم بغض ام میشکند و درآغوش مادرم فرو میروم
بریده بریده می گویم
_مامان...مطمئنم ..من و میکشن
هق هق هایم فرصت را از من میگیرند
مادرم دستش را پشت کمرم میگذارد و آرام میفشارد
+نترس همه چیز خواب بود
_نه مامان واقعیه اون منو میکشه
مادرم نمی دانست منظور من همان عموی بی معرفتی است که به دنبال
قتل برادر زاده اش است
همانی که بعد از چندسال...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصد
همانی که بعد از چندسال با نقشه و حیله وارد زندگی من شد.
کیفم را روی شانه ام میاندازم چادر عربی ام را سر میکنم و به سمت مادرم میروم
_مامان جونم من رفتم دانشگاه
+برو عزیزم مراقب خودت باش
_ناهار هم نمیام بعد از دانشگاه مهدی میاد سراغم! خداحافظ
به محض بیرون آمدنم از خانه احسان را میبینم که سوار ماشین اش میشود و به سرعت از کنار من میگذرد
کنجکاو میشوم و به دو دنبال ماشین میدوم
تلاش های ام بی فایده است و سرعت ماشین احسان به قدری است که به آن نمیرسم
با دیدن تاکسی زرد رنگی که جلوی من ظاهر میشود لبخندی محوی میزنم
باعجله سوار تاکسی میشوم و روی صندلی عقب جای میگیرم
_سلام،آقا لطفا یکم سریع تر حرکت کنید
راننده سر تکان میدهد و به دنبال ماشین احسان حرکت میکند،که احسان ناگهان با سرعت داخل یک کوچه می پیچد.
_ دنبال اون ماشین برید.
به ماشین احسان اشاره میکنم
+خانم دردسر نشه برام
_نه آقا چه دردسری یکم سریع تر اگه میشه
با هیجان به ماشین احسان خیره میشوم و دستانم را درهم گره میزنم
با توقف ماشین احسان بهت زده به اطراف ام نگاهی میاندازم
ناباورانه به احسان که از ماشین اش پیاده میشود خیره شده ام او دقیقا جلوی درب خانه ی عمو سعید ایستاده بود
او با عمو چکار داشت؟
یعنی میشد...
افکار منفی را از خودم دور میکنم و از ماشین پیاده میشوم!
کنار یکی از درختان نزدیک خانه ی عموسعید پنهان میشوم
احسان دکمه آیفون را میفشارد اما انگار کسی درخانه نیست چون چندبار دور خودش می چرخد و به اطراف اش خیره میشود
او کلافه و عصبی موبایلش را از داخل جیب شلوارش بیرون میکشد
موبایل را نزدیک گوش اش میگیرد و صحبت میکند نمی دانم چه میگوید چون فاصله ی زیادی با او دارم
با خشمی که در چشمانش به وضوح پیدااست موبایل اش را داخل جیب اش میگذارد
قصد دارد سوار ماشین اش بشود که با صدای زنگ موبایل من منصرف میشود
با استرس دنبال موبایل میگردم اما اثری از آن نیست دستانم شروع به لرزش میکند احسان هر لحظه به من نزدیک تر میشود..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدیکم
با استرس دنبال موبایل میگردم اما اثری از آن نیست دستانم شروع به لرزش میکند احسان هر لحظه به من نزدیک تر میشود
با ترس و لرز موبایل را از داخل کیفم بیرون میکشم که با دیدن نام نرگس پوفی میکشم و تماس را قطع میکنم!
با دیدن دو کفش مردانه سرم را آهسته بالا میاورم که با احسان مواجه میشوم از ترس زبانم بند می آید
چندقدم به عقب میروم که با دیوار پشت سرم برخورد میکنم و کمی چادرم خاکی میشود
+به به ریحانه خانم تو آسمونا دنبالت میگشتیم ردی زمین پیدات کردیم
_من..باید برم
به چادرم چنگ میزند و در دستش میفشارد و من را با چادرم به سمت خودش میکشد
_به من دست بزنی جیغ میزنم!
+تهدید میکنی؟
اخم میکنم
_نه گفتم که بدونی!
+تعقیبم میکردی؟
_برای.. چی باید تورو تعقیب بکنم
همیشه مواقعی که دروغ میگفتم لکنت میگرفتم
احسان این را خوب می دانست
سعی میکنم مسلط باشم تا از دست این شیطان بزرگ فرار کنم
_تو چرا اومدی اینجا؟
+به تو ربطی داره
_اها اومدی به عموی من سر بزنی حتما
پوزخندی میزند و دستی به موهایش میکشد نگاه کوتاهی به تیپ زننده اش میاندازم
شهاب چقدر فاصله داشت با احسان او دیگر احسان نبود شهاب بود احسانی که من میشناختم همچین ادمی نبود که بد دیگری را بخواهد
یا خانواده اش را به دردسر بیاندازد.
_خیلی عوض شدی چرا پسردایی؟واقعا چرا میدونی چکار کردی؟
تو نه تنها زندگی خودت بلکه زندگی خانوادتم نابود کردی چند وقت دیگه که بفهمن تو کی بودی و چه کار کردی میدونی چه بلایی سرشون میاد چند روز دیگه که این خبر بپیچه بین آشناها و تمام اون رفیقای هئیتت که تو یه خلافکاری فکر میکنی چی میشه؟
+قرار نیست کسی بفهمه
_به نظرت تا کی ماه پشت ابر میمونه؟
+توام که واسه من داری میری روی منبر
سرم را پایین میاندازم و چادرم را با تمام توان از دستان مردانه ی احسان بیرون میکشم
_یادته اون موقع که بچه بودیم هروقت میخوردم زمین تو بلندم میکردی گریه که میکردم تمام تلاشتو میکردی تا منو بخندونی؟!
با بغض ادامه میدهم
_همیشه هم موفق میشدی..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصددوم
_یادته اون موقع که بچه بودیم هروقت میخوردم زمین تو بلندم میکردی گریه که میکردم تمام تلاشتو میکردی تا منو بخندونی؟!
با بغض ادامه میدهم
_همیشه هم موفق میشدی!
سکوت کرده از او بعید بود که چیزی نگوید و یا پوزخند نزند.
این بار من را مسخره نکرد یا طعنه نزد فقط سکوت اختیار کرد و هیچ نگفت!
_امیدوارم به خودت بیای و بفهمی احسان خیلی بهتر از شخصیت شهابه
+صدبار بهت گفتم بازم میگم اینا به تو ربطی نداره میفهمی یا با یه زبون دیگه بگم
صدای با ناز و عشوه ی دختری از پشت سر احسان بلند میشود
+ عزیزم، کجا موندی پس؟
پوزخند میزنم او چقدر نقاب داشت!
روبه احسان میکنم
_برو دیرت نشه!
با حرص به من خیره شده دستش را مشت میکند
چشمانم را میبندم که مشتش را کنار صورتم روی دیوار مینشاند
از احسان دور میشوم اما او هنوز همان جا کنار درخت ایستاده و به رفتن من چشم دوخته است
سرم را برمیگردانم و به سمت دانشگاه پاتند میکنم
تماس نرگس را وصل میکنم که صدای جیغ و فریادش در گوشم میپیچد
+ دو ساعته جلو دانشگاه منتظریم مگه قرار نشد با داداشم برید خرید؟
راستی چرا نیومدی سر کلاس به مامانت زنگ زدم میگه خونه نیستی کجایی تو
_آروم باش نفس بکش دختر
+جواب سوال منو بده من ارومم
_ببخشید یه جا گیر کرده بودم نتونستم بیام دانشگاه تو راهم الان میام
+بگو کجایی با داداش بیایم سراغت
_زحمتتون میشه
+ببین وقتمو نگیر فقط آدرسو بگو!
_پیامک میکنم واست
آدرس را برای نرگس تایپ میکنم
فکر های زیادی به سرم هجوم می آورند اما سعی میکنم آرامش ام را حفظ بکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسوم
فکر های زیادی به سرم هجوم می آورند اما سعی میکنم آرامش ام را حفظ بکنم
با صدای مردانه و دلنشین مهدی سرم را بالا میاورم
+سلام بانو..
خجالت میکشیدم بدقولی کرده بودم و حالا او اینطور با من رفتار میکرد انتظار داشتم حداقل سرم فریاد بزند اما او مانند همیشه با مهربانی صدایم زد
_ببخشید من نمیخواستم بدقولی کنم یه مشکلی پیش اومد که..
+من که سوالی نپرسیدم خانم.
لبخند خجولی میزنم و پشت سر مهدی حرکت میکنم
نرگس در صندلی شاگرد ماشین نشسته و با غرور به من خیره شده
چشمکی حواله اش میکنم که مهدی می گوید
+دستت دردنکنه ریحانه خانم حالا چشمک میزنی به خواهرشوهرت؟
_اولا ایشون قبل اینکه خواهر شما باشه دوست بنده بوده دوما
بله چشمک میزنم ایرادی داره؟
+نه بابا ایراد چی؟
به هیکل ورزشکاری و مردانه ی مهدی زل میزنم
چقدر خوشتیپ بود
چهره اش دلنشین تر از همیشه شده بود عطرش که به مشامم میرسید حال ام را بهتر
میکرد.
انگار عطر بهشتی به پیراهنش میزد که بوی خوب اش اینطور مرا تسخیر میکرد
مهدی ماشین را روشن میکند و حرکت میکند
نرگس سکوت را میشکند و می گوید
+گفتم همراهتون بیام چون سلیقه ی ریحانه رو میدونم گفتم داداشمو مسخره میکنن تو محضر زشته خان داداش ام آبرو داره
ابروانم را بالا میبرم و چشمانم را تنگ میکنم
_من بد سلیقه ام نرگس؟؟آره!
پس سلیقه ی تو اصلا به داداشت نبرده
+چطور؟
_چون داداشت خیلی سلیقه داره مخصوصا تو زن گرفتن
مهدی بلند بلند میخندد و روبه ما می گوید
+زشته انقدر دعوا نکنید
_لطفا تو بحثای ما دخالت نکن..
نرگس دست به سینه سرش را تکان میدهد
مهدی با چشمان گرد شده از آیینه ماشین نگاهی به من و بعد به نرگس میاندازد
+من بیچاره که به فکر شما ام.این دست نمک نداره
نرگس:درسته ما بحث میکنیم ولی دلیل نداره کسی وارد بحث های دونفره ما بشه!!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهارم
نرگس:درسته ما بحث میکنیم ولی دلیل نداره کسی وارد بحث های دونفره ما بشه!!
مهدی آرنج اش را به شیشه ماشین تکیه میدهد و با دست دیگر اش فرمان ماشین را در دستانش میگیرد
+باشه نرگس خانوم به حساب شماهم میرسیم
نرگس چشمانش را گشاد میکند و با لحن مظلومی به مهدی می گوید
_خان داداش قربونت برم من شوخی کردم همش تقصیر این زنته که منو از راه به در میکنه
دستم را جلوی دهانم میگذارم و هین بلندی میکشم
_عه عه..بچه پروو به همین راحتی منو فروختی؟!
صدای ام با خنده ی مهدی و نرگس قاطی میشود
تمام مسیر با شوخی ها و خنده های ما میگذرد از ماشین پیاده میشوم
وارد یکی از مغازه های لباس فروشی میشویم با دیدن کت های متفاوت و شیکی که داخل مغازه وجود دارد شگفت زده به مهدی و نرگس خیره میشوم
مهدی به یکی از کت ها که در تن مانکن وجود داشت با دستش اشاره میکند
کت خاکستری رنگی که طرح ساده ای داشت و زیاد جلب توجه نمیکرد
نرگس با حالت اعتراض آمیزی می گوید
+داداش اون چیه آخه
به کت بغلی اشاره میکند
کت سیاه رنگ با شلوار گشادی که متناسب با کت بود..
مهدی با حالت متفکرانه ای به نرگس میگوید
+این که اصلا مگه تو خواب ببینی من همچین لباس هایی تن کنم.
ریز میخندم که مهدی روبه من میکند
+شما نظری نداری؟.
_خب باید پرو کنیدلباس هارو تا بفهمیم کدوم بیشتر بهتون میاد..
*مهدی*
با نظر های نرگس و ریحانه چند دست پیراهن و یک کت شلوار برای روز عقد خریدیم!
نزدیک ظهر شده بود و آفتاب سوزانی میتابید
_خب بهتره اول بریم نماز بخونیم بعدش بریم برای ناهار
نرگس غمگین می گوید
+هنوز که خریدت تموم نشده
ریحانه لبخند میزند
+نرگس جان نماز اول وقت خیلی قشنگ تره..
نرگس در تایید صحبت ریحانه سرش را تکان میدهد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدپنج
قبل از ورودمان به مسجد روبه نرگس و ریحانه میکنم
_وضو دارید؟
ریحانه سر تکان میدهد اما نرگس سرش را به دو طرفین تکان میدهد
نرگس:تا شما برید داخل مسجد نماز بخونید من میرم وضو بگیرم
از ما دور میشود ریحانه سرش مانند همیشه پایین است و سکوت کرده
وارد مسجد میشویم ریحانه چادرش را با یکی از چادر رنگی های مسجد تعویض میکند
نزدیک من میشود،پشت سر من میاستد!
هردو سجاده هایمان را روی زمین پهن میکنیم ریحانه به من اقتدا میکند و نماز را شروع میکنیم
شیرین ترین نماز دونفره ای بود که آن روز با ریحانه خواندم
ریحانه با حسرت به صفحه موبایلش زل زده روی مبل کنارش مینشینم هنوز متوجه حضور من نشده
به صفحه موبایلش که دقت میکنم متوجه ی عکس های خانوادگی آنها میشوم
لبخند روی لبانم میماستد
_ناراحتی؟
سرش را بالا میاورد و با دیدن من دستش را جلوی دهانش میگذارد
_چرا انقدر ترسویی تو؟
با اعتراض می گوید
+من ترسو ام یا شما منو می ترسونی؟
_گزینه ی هیچکدام نداریم
+بی مزه..
_نگفتی ناراحتی؟
لب و لوچه اش آویزان میشود چشمانش را میمالد و موبایلش را کنار میگذارد
+خسته ام ..خیلی خستم دلم میخواد سبک بشم
_حلالم کن
متعجب میپرسد
+چی؟؟چرا..
_مقصر من بودم اگه اون روز حواسم بهت بود اونطوری نمیشد
میان حرفم میپرد با عصبانیت به من زل زده
+هیچ وقت دیگه این حرفو نزن
با بغض می گوید
+من بدون تو میمیرم مهدی..!
اشک در چشمانش جمع میشود
دستانش را محکم در بر میگیرم و در چشمان خیسش نگاه میکنم
_ریحانه من پیشتم
دستش را رها میکنم و موبایلم را در دستانم میگیرم
_صبر کن زنگ بزنم به مامان بیاد اینجا
موبایل را از دستم میگیرد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدششم
موبایل را از دستم میگیرد و مانع تماس من میشود
+نمیخوام مزاحم مامان بشم توی این مدت خیلی بهشون زحمت دادم
*ریحانه*
آرایشگر به من خیره میشود و با حیرت می گوید
+چقدر خوشگل شدی عزیزم
در آیینه نگاه کوتاهی به خودم میاندازم او راست میگفت خیلی عوض شده بودم مهدی هم حتما با دیدن من تعجب میکرد هر چند به آرایشگر گفته بودم زیاد من را آرایش نکند با اینکه به حرف من عمل کرده بود اما هنوز هم جلب توجه میکرد
موهای بلند سیاه ام را هم به شکل زیبایی بسته بود
با نگرانی به عقربه های کند ساعت چشم میدوزم
+ چرا انقدر استرس داری شما
لبخند بی رمقی میزنم
_نمی دونم دلشوره ی خیلی بدی دارم
با لرزش موبایل در دستانم تماس را وصل میکنم
+الو سلام ریحانه جان تموم شد کار شما؟
_سلام بله آقا تموم شده تازه با تاخیر اومدید
+شرمنده خانم تو ترافیک موندم
_اگه میخوای جبران کنی زودتر بیا داخل که از گرما هلاک شدم
بعد از خداحافظی تماس را قطع میکنم که مهدی با یاالله وارد آرایشگاه میشود
به احترام او از سرجایم بلند میشوم و می ایستم
آرایشگر که زن جوانی بود روبه مهدی میگوید
+آقا داماد واقعا بهتون تبریک میگم عروس خوشگلی گیرتون اومده
با لبخند به مهدی خیره میشوم که سرش را پایین انداخته و زیر لب از آرایشگر تشکر میکند
بعد از حساب پول آرایشگاه مهدی نزدیک من میشود و دسته گل زیبایی با گل های ریز صورتی رنگی به دستم میدهد
چادر مشکی ام را از روی صندلی برمی دارد و روی سرم میاندازد
از اینکه روی من غیرت داشت بی اختیار ذوق میکنم
از آرایشگاه خارج میشویم
سوار ماشین مهدی میشوم مهدی با اشتیاق استارت ماشین را میزند و به سمت محضر حرکت میکند
+ریحانه باورت میشه؟
_چی رو؟
+اینکه قراره بالاخره واسه ی من بشی
لبخند میزنم
چه جمله ی عجیبی بود حتما او هم باور نداشته که روزی ما برای هم بشویم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدهفتم
چه جمله ی عجیبی بود حتما او هم باور نداشته که ما روزی برای هم بشویم
_خودمم باورم نمیشه هیچ وقت به چنین روزی حتی فکر هم نکرده بودم احساس میکنم دارم خواب میبینم
آقامهدی..
+جانم
_خیلی خوشحالم از داشتنت
لبخندش پر رنگ تر میشود و چهره اش شاداب به نظر میرسد
_فقط لطفا یه قول بهم بده
+چه قولی؟
_میخوام قول بدی که همیشه کنارم باشی و هیچ وقت تنهام نزاری
با تردید به روبه رو چشم دوخته غم بزرگی را در چشمانش میبینم اما دلیل این همه غم چه بود که شادمانی اش را به سرعت گرفت،
+قول میدم
به حرف های او ایمان داشتم می دانستم که او به تمام قول هایش عمل میکند و مرا تنها نمی گذارد
مهدی را دوست دارم
به اندازه تمام روزهایی که آرزوی داشتن او را داشتم اندازه تمام روزهایی که در حسرت یک تکیه گاه بودم
به مهدی خیره میشوم چند دقیقه ای بود که سکوت کرده بودم
نمی توانستم نگاهم را از او بگیرم
+خانم اگه زحمتت نمیشه پیاده شو رسیدیم
به اطراف ام نگاه میکنم مهدی دقیقا روبه روی محضر ماشین را پارک کرده بود!
_کی رسیدیم؟
+دیروز
_اذیت نکن
+یه چند دقیقه ای میشه
_وای پس پیاده شو زوتر بریم زشته.
دستم را به سمت در ماشین میبرم که مانع ام میشود
+صبر کن
_برای چی؟
خودش از ماشین پیاده میشود و در را برای من باز میکند
+برای این که شما تاج سری .
از خجالت سرم را بالا نمیگیرم چون میدانم با نگاه کردن به مهدی استرس میگیرم
از خیابان عبور میکنیم و به سمت درب ورودی محضر حرکت میکنیم به محض وارد شدن من و مهدی صدای دست زدن جمع بلند میشود
نگاه ام که به زندایی زهره میافتد لبخندم محو میشود او امده بود باورم نمیشد
فکر میکردم اگر جواب منفی به احسان بدهم حتی دیگر اسم ما راهم نیاورد
چه برسد به این که..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدهشتم
چه برسد به این که برای مراسم عقدم در محضر حاضر شود
زندایی لبخند ملیحی به صورتم میپاشد
مات و مبهوت به زندایی خیره شده ام فکر نمیکردم اما او واقعا آمده بود
زن میانسالی توجه ام را جلب میکند که با لبخند به من خیره شده دختری کنار آن زن ایستاده بود و آرایش غلیظش باعث میشد تا چندشم بشود
اگر اشتباه نمیکردم آنها و عمه و دخترعمه ی مهدی بودند
پاسخ مهمانان را که تک تک تبریک می گویند را با گرمی میدهم
شانه به شانه ی مهدی حرکت میکنم که عمو سعید جلوی ما ظاهر میشود
با نفرت به او خیره میشوم اما نمیخواهم این روز خوب را با فکر کردن به او خراب کنم پس لبخند میزنم و آهسته سلام میکنم
کنار مهدی روی صندلی مینشینم مادرم چادر مشکی ام را در می آورد و به جای آن چادر سفید رنگی که با مهدی خریده بودم را روی سرم میاندازد
دستانم یخ کرده کمی استرس دارم
نگاهم به سفره ی عقد نقره ای رنگ میافتد چقدر زیبا چیده شده بود
همه ی نگاه ها به من ومهدی بود معذب میشوم و سرم را پایین میاندازم
محبوبه خانم که بهتر بود از این به بعد او راهم مادر صدا می زدم نزدیک مان می آید و قرآن را به دست مهدی میدهد و کنار ما میاستد
مهدی قرآن را به دست من میسپارد و در گوشم زمزمه میکند
+دوست دارم تو قرآن رو باز کنی و اولین سوره ی زندگیمون رو باهم بخونیم
با بسم الله قرآن را باز میکنم با مهدی آرام سوره ی یاسین را میخوانیم :
یس. والقران الحکیم اِنکَ لِمَن المرسلینَ
علی صراطِِ مستَقیم تنزیلَ العزیز الرَحیم
چقدر آیه های قرآن پر معنی و مفهوم بودند خط به خط از آن یک درس بزرگ از زندگی بود درسی که هرکسی آن را درک نمیکرد
همیشه از خواندن قرآن لذت میبردم در بچگی روی پای پدرم مینشستم و با او قرآن نجوا میکردم
با یادآوری آن روزها اشک چشمانم میجوشد
فوری اشک هایم را پاک میکنم نباید این روز شیرین را با یادآوری خاطرات گذشته
تلخ کنم!
عاقد که پیرمرد مسنی بود شروع به خواندن خطبه عقد میکند
+النکاح و السنتی...
در این لحظات مهم فقط خدا را شکر میکردم بابت..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدنهم
عاقد که پیرمرد مسنی بود شروع به خواندن خطبه عقد میکند
+النکاح و السنتی..
در این لحظات مهم خدارا شکر میکردم بابت دادن مهدی به من
دلم میخواست ساعت ها با خدای خودم درد و دل بکنم خدایا شکر بابت تمام چیزهایی که به من دادی و ندادی
صدای عاقد مرا به خودم میاورد
+عروس خانم آیا بنده وکیلم؟
صدای مبینا بلند میشود
+عروس رفته گل بچینه!
به چهره ی مهدی خیره میشوم چه آرامش خاصی درون چهره اش پیداست
وعاقد برای بار دوم تکرار میکند
+این بار صدای نرگس به گوش میرسد
+عروس رفته گلاب بیاره
عاقد همانطور با لحن ملایمش تکرار میکند
+برای بار سوم عرض میکنم دوشیزه مکرمه سرکارخانم ریحانه سرمد آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائمی آقای مهدی بزرگ نیا با مهریه معلومه 313 تا سکه بهار آزادی و چندشاخه گل رز دربیاورم؟
نفس عمیقی میکشم این مهریه را مهدی مشخص کرده بود وقتی دلیلش را پرسیدم گفت به تعداد سربازان امام زمان مهریه را تعیین کرده!
برق عجیبی در چشمانم نشسته بود
_با اجازه ی مادرم و بزرگترهای مجلس و با اجازه ی مادرم حضرت زهرا (سلام علیها) بله!
صدای صلوات جمع که بلند میشود اشک شوقی از چشمانم سر میخورد و روی دستم میافتد
بعد از اینکه عاقد جواب بله را از مهدی میگیرد احساس آرامش میکنم چه حس عجیبی داشتم یک حس توصیف ناپذیر
حالا دیگر مهدی برای من شده بود و من برای مهدی.
محبوبه خانم نزدیک من میشود جعبه ی مخملی قرمز رنگی روبه روی ام قرار میدهد در جعبه را باز میکند یک گردنبند با شکل قلب مانند بود که به شکل زیبایی اسم من و مهدی روی آن خطاطی شده بود
مهدی گردنبند را به همراه مادرم دور گردنم می اندازد به طوری که گردنم معلوم نشود
مادرم جعبه ی حلقه ها را به دست مهدی میسپارد و لبخندی از ته دل به روی من میپاشد
مهدی دستان سرد من را در دستانش میگیرد
+تو همیشه دستات انقدر سرده
سرم را بالا می آورم
_نه
حلقه را خیلی آهسته داخل انگشتم میکند حالا نوبت به من رسیده بود
دست مردانه ی مهدی را در دستان ظریف خودم میگیرم
نرگس در این فرصت از ما عکس میگیرد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصددهم
نرگس در این فرصت از ما عکس میگیرد که با حرص نگاهش میکنم
حلقه مهدی را در دستش میکنم که لبخندی روی لبانش کش می آید
+ریحانه
_جانم
+دوست دارم!
_منم دوست دارم..
نرگس به سمتم می آید و محکم در آغوشم میگیرد
+دورت بگردم خوشبخت بشی آبجی جونم
مهدی با حالت بامزه ای میگوید
+فکر کنم اشتباه میکنی من برادرتو ام اون زنداداشته!
نرگس پشت چشمی برایش نازک میکند
+حالا که فعلا آبجیه منه
مهدی لبخند میزند
مبینا نگران در گوشم میگوید
+ریحانه ماهان و ندیدی؟
_نه چی شده
+نمی دونم اومد با ما ولی الان نیستش
_صبر کن خودم میرم سراغش
+اما تو الان باید اینجا باشی
_نمیرم که بمونم میرم ببینم پیداش میکنم یا نه
مبینا لبخند رضایتی میزند و از من دور میشود
روبه مهدی میکنم
_آقا مهدی من میرم بیرون الان برمیگردم
+اگه کاری داری بگو من انجام بدم
_نه الان میام
مهدی پلک هایش را روی هم میفشارد از روی صندلی بلند میشوم چادرم را در دستانم میفشارم و از محضر خارج میشوم
اوایل اردیبهشت ماه بود و نسیم خنکی می وزید
با نگاهم دنبال ماهان میگردم که روبه روی محضر داخل پارک او را میبینم
روی صندلی نشسته و به زمین چشم دوخته
از خیابان میگذرم و پاورچین پاورچین به سمت ماهان میروم
روی صندلی کنارش جای میگیرم هنوز متوجه حضور من نشده دستم را روی دستان او قرار میدهم
گنگ برمیگردد با دیدن من شوکه نگاهم میکند و دستش را از دستان من بیرون میکشد
لبخند میزنم انتظار همچین رفتاری را از او داشتم
ماهان بهت زده میپرسد
+تو..چرا..
به آسمان خیره میشوم
_شاید الان داری فکر میکنی چرا دستتو گرفتم یا اصلا چرا اینجام.
ماهان سکوت میکند
_همیشه در حسرت یه برادر بودم یه برادر که بتونم بهش تکیه کنم وقتی مامانم بهم گفت من و تو برادر و خواهر شیری هستیم داشتم از ذوق بال در می آوردم
اما بهت نگفتم میدونی چرا؟
ماهان هم نگاهش را به آسمان میدوزد
+چرا؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی