🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادهفتم
نرگس چیزی را از پشت سرش بیرون می آورد و روبه رویم میگیرد
نگاهی به ساعتم می اندازم سالم بود بدون هیچ نقصی!
_این که سالمه
پشت چشمی برایم نازک میکند و می گوید
+میخواستم بسنجمت ببینم چقدر جنبه داری دیدم هیچی امروز حتما به ریحانه گزارش میدم که اگه پشیمون شد جواب منفی بده
لبخند ملیحی تحویلش میدهم
_عه اینطوریه؟
+بله آقا داماد
_پس منم به داماد آیندمون تمام جزئیات رو میگم اگه پشیمون شد زودتر فرار کنه
+اون اگ عاشق باشه فرار نمیکنه
اهسته روی دستش میزنم که فریادش بلند میشود
+چکار میکنی؟آخ
_این و زدم بفهمی دیگه از این حرفا نزنی حیا کن دختر
با ناز و عشوه به سمت پدرم میرود
+باباببین پسرتو
بابا:چی شده؟
+دست روی خواهرش بلند میکنه اصلا زنگ بزنم به ریحانه بگم دست بزن داره
ساعتم را روی مچم میبندم و به سمت در خروجی سالن حرکت میکنم
+کجا میری؟
_دارم میرم سراغ ریحانه دیگه
نرگس با تعجب میپرسد
+مگه نمیخوای منم ببری؟
بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم
_اگه میخوای بیا
در را باز میکنم که نرگس با سرعت به دنبال من حرکت میکند
در ماشین را باز میکنم و روی صندلی راننده مینشینم
قبل از اینکه نرگس در صندلی جلو بنشیند با اشاره ی من روی صندلی عقب ماشین جای میگیرد!
ماشین را روشن میکنم
نرگس با اخم به روبه رویش خیره شده و هیچ نمی گوید
_چرا حالا اخم کردی؟
+هیچی دیگه هنوز زنت نشده جای ما رو گرفت
_کی؟
با تشر می گوید
+ریحاانه
_ریحاااانه؟؟؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادهشتم
مانند خودش میگویم
_ریحاااانه؟
نرگس نیم نگاهی به من میااندازد
+اَدامو نگیر خوشم نمیا
_اداتو میگیرم خوشتم بیاد
نرگس عیش ای میگوید که باعث میشود قهقه ی بلندی بزنم
بعد از مکث طولانی میگویم
_نرگس
+جانم؟
_اگه من شهیدشدم تو چکار میکنی؟
نرگس با اخم نگاهم میکند
+دیگه از این حرفا نزن خب؟
_این حرفا خیلی وقته که تو دلم مونده راستش نرگس من میخوام اگر یه وقت رفتنی شدم تو مراقب ریحانه باشی
نرگس دختر شوخ طبع و شادابی بود که در موقعیت های سخت تکیه گاه خوبی میشد
_اول از همه ریحانه رو به خدا بعدش به شماها میسپارم
بغض در گلویش اجازه صحبت را به او نمیدهد سکوت اش که ادامه دار میشود غمگین نگاهم را از آیینه به چهره ی ناراحتش میدوزم
_مثل همیشه یکم غر بزن سرمون درد بگیره
+خیلی بدی تو این روز خوب حالمو گرفتی
_حلالم کن
+مهدی یکبار دیگه از این حرفا بزنی در ماشین رو باز میکنم خودمو پرت میکنم پایین
_آرامش خودتو حفظ کن چیزی نیست
+الان زنداداشم میاد وقتشه یکم براش خواهرشوهر بازی دربیارم نظرت چیه؟
_نهه اذیتش نکنی
+برو بابا
جلوی درب خانه ی ریحانه ماشین را متوقف میکنم
_با ریحانه تماس بگیر بگو منتظریم
سرش را تکان میدهد و بلافاصله با ریحانه تماس میگیرد
+الو سلام ریحانه بیا جلوی در ما اومدیم
تلفنش را داخل کیفش میگذارد
_چی گفت؟
+الان میاد
بعد از چند دقیقه در خانه باز میشود ریحانه مانند همیشه با همان حجب و حیای همیشگی اش از خانه بیرون می آید
ما را که میبیند لبخندکوچکی میزند
به سمت ماشین می آید
با دیدن نرگس در صندلی عقب ماشین بهت زده به او خیره میشود
متعجب در ماشین را باز میکند و سوار میشود
+سلام
_سلام خوبی؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادنهم
_سلام خوبی؟
نرگس فرصت را از من میگیرد
+سلام زنداداش جونمم
ریحانه لبخند خجولی تحویل نرگس میدهد
در طول راه هیچ حرفی بین مان رد و بدل نمیشود
جلوی در آزمایشگاه نگه میدارم
هرسه از ماشین پیاده میشویم ریحانه قدم های کوتاه و آهسته ای برمی دارد
نرگس برای اینکه فرصت صحبت به ما بدهد زودتر وارد آزمایشگاه میشود
_نگرانی؟
بدون بالا آوردن سرش پاسخ میدهد
+اره خیلی
_برای چی نگرانی؟
+نمی دونم اما حالم اصلا خوب نیست
شانه به شانه ی همدیگر وارد آزمایشگاه میشویم
به نرگس اشاره میکنم که کنار ریحانه بنشیند
به سمت میز پذیرش حرکت میکنم
دختر جوانی پشت میز پذیرش قرار داشت که روپوش سفیدی برتن دارد
_سلام
+سلام امرتون؟
_برای آزمایش...
میان حرفم میپرد
+لطفا صبر کنید تا خانم امیری رو صدا کنم برمیگردم
پرستار از من دور میشود بعد از چند دقیقه صدایم میزنند
+آقا..آقا
به سمت پرستار برمیگردم
_بله؟
+لطفا بیاید اینجا
نرگس و ریحانه را صدا میزنم
*ریحانه*
با صدای مهدی از روی صندلی بلند میشوم
خجالت میکشیدم از اینکه بگویم کمی از سوزن امپول میترسم
در دلم چند بار صلوات میفرستم
نرگس محکم به بازوی ام میکوبد
_آخ دستم چِته؟
+اینو زدم چون اصلا اینجا نبودی
با صدای پرستار آب دهانم را به زحمت قورت میدهم میدانم که رنگم پریده و استرس ام به وضوح مشخص است
پلک هایم را روی هم میفشارم و لبم را میگزم
صدای نرگس باعث میشود تا چشمانم را باز بکنم
نگاهی به اطرافم میاندازم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:مریم مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنود
پلک هایم را روی هم میفشارم و لبم را میگزم
صدای نرگس باعث میشود تا چشمانم را باز بکنم
نگاهی به اطرافم میاندازم
_تموم شد؟
+خیلی وقته
چشمانم از تعجب گشاد میشود
_جوابش کی حاضر میشه؟
+فکر کنم گفتن یکی دوساعت دیگه
آستین لباسم را درست میکنم و چادرم را مرتب میکنم
به محض دیدن مهدی ضربان قلبم بالا میرود و دستانم یخ میزند
+بریم؟
نرگس:کجا؟
+یه دور میزنیم تا جواب آزمایش حاضر بشه
سرم را تکان میدهم پشت سر مهدی حرکت میکنم سوار ماشین میشوم این بار صندلی
عقب ماشین را ترجیح میدهم
بعد از چند دقیقه مهدی پایش را روی پدال ترمز میگذارد و ماشین را متوقف میکند
رد نگاه مهدی را که میگیرم متوجه مغازه آب هویج بستنی میشوم
مهدی از ماشین پیاده میشود و بعد از چند دقیقه به ما نزدیک میشود،سوار ماشین میشود
یکی از آب هویج ها را به سمت من میگیرد
_خیلی ممنونم
+خواهش میکنم
نرگس بعد از خوردن آب هویج اش روبه مهدی میگوید
+دست داداش خسیسم درد نکنه
مهدی اخم ساختگی تحویل نرگس میدهد
نرگس:اگه واسه اون سوگنده هم اینطور دست و دلوازی میکردی الان داشتید باهم زندگی میکردید
چشمانم را ریز میکنم و به نرگس خیره میشوم
_سوگند کیه؟
نرگس:یه روزی معشوقه خان داداش ام بود
مهدی با لکنت میگوید
+ نرگس بس کن
نرگس بی تفاوت میگوید
+وا مگه چی گفتم
مات و مبهوت از بحث این دونفر لب باز میکنم
_صبر کنید ببینم سوگند کیه؟
نرگس با لحنی که معلوم است پشیمان شده پاسخ میدهد
+هیچی..شوخی کردم
_اینطوریه؟باشه
در ماشین را باز میکنم و از ماشین پیاده میشوم
مهدی به سرعت خودش را به من میرساند
+کجا میری؟
_خونه
+صبر کن باهم حرف میزنیم
_نخیر شما برو به معشوقه ی قدیمیت برس
مهدی با عصبانیت دستی به صورتش میکشد
+معشوقه ی...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودیکم
مهدی با عصبانیت دستی به صورتش میکشد
+معشوقه ی قدیمی چیه بابا نرگس یه چیزی گفت.
_نخیر اگر شوخی بود اونطوری رفتار نمی کردید
+برو تو ماشین من جواب آزمایش رو گرفتم باهم صحبت میکنیم
با اصرار مهدی داخل ماشین مینشینم بدون بلند کردن سر به نرگس میگویم
_قضیه این سوگند چی بود؟
+ه..هیچی
_معلوم میشه
صورت نرگس کمی سرخ میشود پشت سرهم سرفه میکند
محکم با دستم به کمرش میکوبم که حالش بهتر میشود
+ریحانه ببخش
_برای چی؟
مردمک چشمانش دو دو میزند
+من میخواستم فقط شوخی کنم نمی دونستم ناراحت میشی
روسری ام را جلو میکشم
_یعنی الکی گفتی؟
+نه خب اما..
قبل از اتمام صحبت نرگس در ماشین باز میشود و مهدی روی صندلی در کنار من مینشیند
جعبه شیرینی در دستانش گرفته و لبخند کش داری روی لبانش جا خوش کرده
نرگس با ذوق دو دستانش را به هم میکوبد
+مباارکهه
نمی دانم چه خبر است اما چه دلیلی داشت نرگس حال امروز مرا خراب کند؟
مهدی جعبه شیرینی را جلوی من میگیرد نمی خواستم حال خوبش را خراب کنم
پس با لبخند خشکی یک شیرینی برمی دارم
نرگس با خوشحالی چند شیرینی برمی دارد و داخل دهانش میگذارد
مهدی:نرگس جان خواهرم فکر کنم شما یه کاری داشتی
نرگس ابروانش را بالا میدهد
+نه کدوم کار
مهدی لبخند معناداری میزند که نرگس فوری خودش را جمع و جور میکند
+اها آره قرار بود برم از اون نخود سیاه ها بخرم تموم شده
ریز میخندم که نرگس روی شانه ام میزند
+نوبت ماهم میرسه
از ماشین پیاده میشود
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنوددوم
ریز میخندم که نرگس روی شانه ام میزند
+نوبت ماهم میرسه
از ماشین پیاده میشود
مهدی سرش را برمی گرداند و دستش را زیر چانه اش قرار میدهد
فرصت را از دست نمیدهم و با سرعت موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
موبایلم را روبه روی مهدی قرار میدهم دوربین را آماده میکنم و در همان لحظه از او عکس می گیرم!
مهدی با تعجب به سمت من برمیگردد
+چکار میکنی؟
موبایل را داخل کیف ام میگذارم و لبخند میزنم
_تو کار من دخالت نکنید لطفا
لبخند میزند و سر تکان میدهد
+ریحانه میخواستم در مورد اون چیزی که نرگس گفت باهات صحبت کنم
من فقط با اصرار خانواده رفتم خواستگاری اون دختر بعد ام که..
میان حرفش میپرم،با خجالت می گویم
_من واقعا شرمنده ام
مهدی در چشمانم زل میزند انگار دنبال چیزی است
+توچرا؟
_نباید اونطور رفتار میکردم من تند رفتم
سرش را روی فرمان میگذارد
با نگرانی صدایش میزنم
_آقا مهدی،آقامهدی...
پاسخی از او دریافت نمیکنم صدایم را بالاتر میبرم
_مهدی.
سرش را از روی فرمان بلند میکند
+جانم
دستم را روی صورتم میگذارم و نفس عمیقی میکشم
_وایی ترسیدم
صدای تلفن مهدی بلند میشود
+سلام
بلافاصله صدای خنده های مردانه اش فضا را پر میکند
از خنده های بلند و دلنشینش بی اختیار لبخند میزنم اما قبل از اینکه خودش متوجه بشود لبخندم را میخورم
+اره بیا
تماس را قطع میکند،کنجکاو نگاهش میکنم
+نرگس بود میگفت نخود سیاها زیادبشه کنترلش از دستم خارج میشه
از حرفی که نرگس زده بود خنده ام میگیرد پس خنده های بلند مهدی به این دلیل بود
طولی نمیکشد که صدای نفس نفس زدن نرگس در گوشم میپیچد
از داخل آیینه ی ماشین نگاه اش میکنم
چند نفس عمیق سر میدهد و چادرش را جلوتر میکشد
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودسوم
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
نرگس هم تایید میکند
💞💞
چند بار خودم را در آیینه ی اتاق برانداز میکنم همه چیز بی عیب و نقص بود
مادرم با لبخند به سمتم می آید و دستش را دور شانه هایم حلقه میکند
+چرا انقدر مضطربی؟
سرم را روی شانه ی مادرم میگذارم و چشمانم را میبندم
چه بگویم از دل پر از غمَم چه باید میگفتم؟
بگویم احسان یک خلافکار است که هرلحظه ممکن است بلایی سر من بیاورد؟
بگویم عمو سعیدم نقشه قتلم را کشیده و منتظر مرگ من است؟
کاش حداقل کسی بود تا حال مرا درک کند
آرامش چهره ام نشان از حال خرابم نمیداد و همه چیز به ظاهر امن و امان است!!
شاید این آرامش قبل از شروع طوفان بود..
دلم یک زندگی عادی و پر از آرامش میخواست یک زندگی به دور از دروغ های شیرین و حقیقت های تلخ!
_مامان شما دلت واسه بابا تنگ نشده؟
لبخند روی لبش محو میشود و چهره ی درهمش نشان از ناراحتی اش میدهد
+اگه بگم نه دروغ گفتم توی خیلی از موقعیت ها جای خالیش رو حس کردم
خیلی جاها دلم به خاطر نبودنش شکست
اما هیچ وقت فراموش نکردم که شهادت آرزوی پدرت بود و من حق گرفتن این آرزو رو از اون نداشتم
_اما اگه رضایت نمیدادی شاید الان بابا زنده بود.
+من اگه رضایتم نمیدادم باز هم سپهر میرفت پدرت موندنی نبود..!
اشک هایم را پاک میکنم
_مامان میدونستی که تو بهترین مامان دنیایی؟
خودم را در آغوش مادرم میاندازم وتا میتوانم بوسه بر گونه هایش میزنم
مرا از خودش جدا میکند و با اخم میگوید
+چکار میکنی دختر
میدانستم از بوسه زدن بر گونه هایش چندان خوشش نمی آید برای همین مدام
اذیتش میکردم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودچهارم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم فراموش کرده بودم که امروز با مهدی قرار دارم
دستانم از استرس کمی یخ کرده صدای زنگ باعث میشود هین بلندی بکشم.
مادرم باخنده میگوید:
+چرا انقدر ترسیدی نکنه دست بزن داره؟
خجول می گویم
_نه مامان اون بیچاره انقدر مهربونه که...
با نگاه موشکافانه ی مادرم ادامه صحبتم را میخورم
+پاشو برو که پسرم منتظره
با چشمای از حدقه درآمده می گویم:
_پسرت؟؟؟ماماااان پسرت؟؟
صدای مهدی به وضوح شنیده میشود
+بله پسرش
مادرم با لبخند به مهدی میگوید
+سلام پسرم خوش اومدی!
مهدی:خیلی ممنون مامان جان
بلند میگویم
_مامان جان!!!!!!
صدای خنده ی مهدی و مادرم قاطی میشود
گونه هایم سرخ میشود
+خب بریم خانم جان؟
_بله
برای درآوردن حرص من می گوید
+خداحافظ مامان.
مامانش را جوری کش میدهد که کفری میشوم
عیش کوتاهی میگویم و با مهدی از خانه خارج میشوم
با حرکت ماشین دلشوره میگیرم زیرلب ذکر میگویم تا آرام شوم
مهدی به موهای لخت و پرپشتش دستی میکشد و درآیینه ماشین خودش را برانداز میکند
+خب خانمم چه خبر؟
از میم مالکیت که استفاده میکند با حیرت به او خیره میشوم انتظار این رفتارهای گرم و صمیمانه را از او نداشتم
_فکر میکردم خیلی بداخلاق باشی از اون مرد گَند دماغا هستن ازاونا
با فریاد میگوید
+مننن؟؟؟اون وقت چرا؟
_خب اون اخمی که همیشه شما داشتین باعث شد اینطور فکر کنم
+اون موقع نامحرم بودی اما حالا که قراره محرمم بشی چشم جبران میکنم بانوی من
ریز میخندم که چشمکی حواله ام میکند
ازخجالت سرخ و سفید میشوم در این لحظات دلم میخواهد تا آب بشوم
تیله های سیاه رنگ چشمانم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم
دلم میخواست فقط نگاهش بکنم ته دلم میلرزد و فوری نگاهم را از او میدزدم
همه چیز واقعی بود و من خواب نبودم.
مهدی قرار بود برای من بشود آن هم برای همیشه در دلم ذوق میکنم و خدارا بابت داشتن او شکر میکنم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودپنجم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم
_چرا نزاشتی من جوابشو بدم؟
+خودم جوابشو دادم.
_خیلی محترمانه جواب دادی
روی زمین زانو میزنم مهدی هم درکنار من زانو میزند و با نگاهش چهره ام را میکاود.
با بغض میگویم
_همه چیزم رو گرفت اون لعنتی..
هق هق هایم هر لحظه بلندتر میشود مهدی باتردید دستش را نزدیک صورتم میاورد
اینبار صورتم را عقب نمیکشم و میگذارم تا دستان مردانه اش صورتم را نوازش کنند
اشک چشم هایم را پاک میکند
+من کنارتم ریحانه،من کنارتم!
زمزمه میکنم
_اون ازم گرفتش..
مهدی به سمت آشپزخانه میرود و با لیوان آبی به سمتم می آید با زور جرعه ای از آب را مینوشم و نفس میکشم
ریه هایم به هوای تازه ای نیاز داشت هوایی که بتوان با آن نفس کشید!
*مهدی*
به سمت یکی از بوتیک های لباس حرکت میکنیم ریحانهدختر آرامی بود هنوز هم با من احساس راحتی نمیکرد و همین برای من قابل تحسین بود..
نگاه ریحانه روی یکی از پیراهن های پشت شیشه قفل میشود پیراهن سفید رنگی با گل های ریز کرمی که خودنمایی میکرد
طرح حالت دار و زیبایی که داشت توجه ریحانه را به خودش جلب میکرد
_قشنگه!
سرش را به سمت من برمیگرداند
با دستم به همان پیراهن روبه روی اش اشاره میکنم
تعجب میکند و لبخند محوی میزند
وارد بوتیک میشویم ریحانه پیراهن را در دستانش میگیرد و برای امتحان پیراهنش به داخل اتاق پرو میرود
روبه روی اتاق میاستم ریحانه آهسته در را باز میکند
تسخیر زیبایی اش میشوم به قدری زیبا شده بود که چیزی برای گفتن نداشتم
فروشنده که خانم 30یا35 ساله ای به نظر میرسید با حیرت به ریحانه چشم دوخته
+چقدر خوشگل شدی
ریحانه لبخندی به چهره ی فروشنده میپاشد و چیزی نمی گوید
بعد از خرید یک پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودششم
بعد از خرید پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم ریحانه سرش را کمی بالا میاورد
+چیزی شده؟
_از اینجا به بعد امر،امر شماست و ماهم مطیع شماهستیم بانو.
دیوانه ای نثارم میکند که باعث خنده ام میشود
_بله دیگه اگه دیوونه نبودم که تورو نمیگرفتم
با قیافه ی درهمی به سمتم برمیگردد
+چیزی گفتی احیانا؟
_نه نه چیزی نگفتم
ابروانش را بالا میاندازد و لبخند پیروزمندانه ای میزند
به یکی از حلقه های نازک و ساده ی پشت شیشه اشاره میکند و با شوق میگوید
+خیلی قشنگه مگه نه؟
با لبخند برای تایید صحبتش سرم را تکان میدهم
برای حساب حلقه کارت اش را از داخل کیفش بیرون میاورد و به سمت فروشنده میگیرد
بی توجه به او با سرعت کارت بانکی ام را به فروشنده میدهم و بی تفاوت به محوطه ی بیرون از مغازه خیره میشوم
هرچقدر صدایم میزند پاسخی نمیدهم تا بالاخره فروشنده کارت ام را تحویل ام میدهد
از مغازه خارج میشوم پشت سرم حرکت میکند و زیر لب غر میزند از غرغر های او ریز میخندم طوری که متوجه نشود
خودش را به من میرساند و با اخم به من زل میزند
_جان،اتفاقی افتاده؟
+همیشه انقدر بی خیالی؟
_بستگی به موقعیت و آدم هاش داره
+واقعا دیگه شما خیلی پروویی
مکث میکنم و سرم را در کنار گوش او خم میکنم و آهسته زمزمه میکنم
_با فعل مفرد راحت تر ام
+ولی من با فعل جمع..!
_نظر من مهم تره
آهسته میخندد با خنده ی او من هم میخندم چه لحظات شیرینی بود در کنار او!
کنار یک بستنی فروشی میاستم
_بشین روی صندلی تا من بیام
+باشه
با بستنی به سمتش میروم لبخند میزند آن هم از ته دل این را از اشتیاق عجیب داخل چشمانش حدس میزنم
امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودهفتم
امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود
سوار ماشین میشویم
+خب دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست
_خرید من بمونه واسه فردا
+چرا فردا؟
_اگه یه نگاه به ساعتت بندازی میفهمی بانو.
+پس الان کجا میری
_بریم یه چیزی بخوریم روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
لبخند بی رمقی میزند
+پس شکمو هم هستی
_آره اونم چه جور البته اگه بعد از ازدواج چیزی ازم باقی بمونه با دستپخت شما.
+باشه آقا جبران میکنم
ماشین را روبه روی یکی از رستوران های بزرگ و شیک متوقف میکنم
از ماشین پیاده میشوم با سرعت در ماشین را برای ریحانه باز میکنم
چادرش را در دستانش محکم میفشارد و از ماشین پیاده میشود
+ممنون
_وظیفه است اما فردا نوبت شمااست
+من؟؟
_امروز من مطیعت بودم فردا نوبت توعه.
لبش را میگزد و نگاه نافذ و قوی اش را روی چهره ی من می چرخاند
+کی گفته؟
_طبق قول و قرارمون
+قول قرارمون؟؟کدوم قرار من کِی قول دادم که خودم خبر ندارم
_قول من و تو نداره دیگه
+وایی نمی دونم نرگس از دست تو چکار میکنه
_نه اتفاقا برعکس
وارد سالن بزرگ رستوران میشویم یکی از صندلی ها را عقب میکشم و با دستم به ریحانه اشاره میکنم
چادرش را جمع و جور میکند و روی صندلی مینشیند
روبه روی اش جای میگیرم و دستم را روی میز قرار میدهم
مدتی نمیگذرد که پیش خدمت رستوران جلوی من ظاهر میشود
پیش خدمت مرد جوان لاغر اندامی بود
نگاه کوتاهی به ریحانه میااندازم
_شما چی سفارش میدی؟
+فرق نداره هرچی شما سفارش بدی.
مِنو را از روی میز برمی دارم
_دو پرس کوبیده لطفا
پیش خدمت با چشم آرامی از من دور میشود
_ریحانه ،میخواستم بگم که من..
آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم
_من دوست دارم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودهشتم
_ریحانه ،میخواستم بگم که من..
آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم
_من دوست دارم
کمی با گوشه ی روسری اش بازی میکند و سرش را بالا میاورد
لبخندی تحویلم میدهد که باعث دلگرمی ام میشود
*ریحانه*
مهدی تکیه اش را به ماشین اش میدهد و نگاهش را روی من نگه میدارد
_ممنون بابت امروز..
+خواهش میکنم فردا جلوی دانشگاه منتظرتم
_باشه
از او دور میشوم روبه روی درب خانه میاستم دستم را برای خداحافظی بالامیاورم و چندبار تکان میدهم
در را با کلید باز میکنم و پاورچین پاورچین وارد سالن پذیرایی میشوم
مادرم روی مبل نشسته به محض دیدن من لبخند میزند
با خوشحالی به سمت او حرکت میکنم کنارش روی مبل مینشینم
_سلام مامان جون
+سلام عزیزم
_چرا تا این موقع شب بیدارید؟
+منتظرتو بودم
_ ببخشید دیر شد
من را در آغوشش میفشارد
با بغض درآغوش مادرم غرق میشوم
+خوشبخت بشی عزیزدلم
نگاهی برای قدر دانی به مادرم میاندازم
_راستی مامان برای جهیزیه ام یکم پس انداز..
میان صحبت من میپرد
+دیگه از این حرفا نزن باشه؟
سرم را پایین میاندازم که دستش را زیر چانه ام قرار میدهد و سرم را بالا میاورد
+تو الان فقط به فکر خودت باش
_چشم
لبان لرزانم را روی هم میفشارم
_مامان اگه من برم پس شما؟
+نگران من نباش..دختر تو الان باید به فکر زندگی و آینده خودت باشی این حرفا چیه که میزنی؟
_خیلی دوست دارم مامان
با دستانش صورتم را نوازش
میکند و بوسه ی آرامی بر روی گونه ام می نشاند
+کِی انقدر بزرگ شدی؟
نگاهم را از مادرم
به زمین میدوزم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی