🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلهشتم
بعد از چند بوق نرگس جواب میدهد
+سلام جانم
_سلام نرگس چطوری؟
با جیغ می گوید
+خوبم عروس خانمم!
لبم را میگزم و سکوت میکنم
+وا چرا ساکت شدی نکنه گفتم عروس خانم ناراحت شدی؟
_نه
با ذوق می گوید
+خیلی ذوقق دارم ریحانه فکر کن بشی زنداداش من
با یاد آوری تماس عمو سعید و حرف های احسان لبخند روی لبم محو میشود
چه آرزوهای محالی .
نمی دانستم چه بکنم انتظار همچین اتفاقی را نداشتم فکر نمیکردم مهدی خواستگاری من بیاید
حالا معنی حرف آن روزش را میفهمیدم
(به زودی میبینمتون)
بغض میکنم اما اجازه بارش اشکانم را نمیدهم
به مهدی نگاه میکنم او هم به من خیره شده
_یعنی انقدر هول بودم؟
خنده اش شدت میگیرد
+بله نمیخواستی همچین مورد خوبی رو از دست بدی. زرنگ بودی.
با اعتراض می گویم
_عهه مهدی..!
صدای آیفون بلند میشود
با تردید به سمت آیفون میروم
با خجالت به مهدی چشم میدوزم او بلند میشود و جلوی آیفون میاستاد
+میترسی؟
سرم را به دو طرفین به نشانه منفی تکان میدهم
+کیه؟
......
+مگه نگفتم دیگه اینجا نیاید خانم!
هر لحظه عصبی تر از قبل میشود نمی دانم که پشت در بود که او اینطور عصبی شده بود.
سعی میکنم طوری حالش را عوض بکنم.
_کی بود؟
+مزاحم
_خب میدونم این مزاحمه کی بود؟
لبخند شیرینی میزند
+زنداییت...
اینبار من عصبی میشوم!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلنهم
مدام دور آشپزخانه میچرخم از استرس روی پیشانی ام عرق کرده
با پشت دستم عرق پیشانی ام را خشک میکنم
چند دقیقه ای هست که سینی چای را آماده کردم اما مادرم هنوز صدایم نکرده
تپش قلبم هر لحظه بالاتر میرود دستانم یخ کرده و می لرزد.
با صدای مادرم استرسم بیشتر میشود
+ریحانه جان مامان چایی رو بیار.
سینی چای را در دستانم میگیرم بسم الله زیر لب می گویم و از آشپزخانه خارج میشوم
لبخندی به روی نرگس و مادرش میپاشم و چای به آنها تعارف میکنم نرگس چشمکی حواله ام میکند و لبخند میزند
محبوبه خانم سرتاپایم را برانداز میکند و با لبخند چیزی زمزمزمه میکند
به حاج رضا(پدرمهدی)میرسم!
مردی تقریبا 50 ساله چهره ی دلنشینی دارد که باعث میشود لبخند بزنم و به او چای تعارف بکنم.
مهدی هم به پدرش رفته بود با ابهت و خوشتیپ
حاج رضا
با گرمی، می گوید
+این چایی خوردن داره ها..
گونه هایم سرخ میشود
به مهدی میرسم نگاهش به زمین است آنقدر
که میترسم گردنش درد بگیرد از فکر هایی که میکنم خنده ام میگیرد
_بفرمایید
برای چند لحظه سرش را بالا می آورد استکانی برمی دارد و زیر لب تشکر میکند
نمی دانم چرا اما وقتی کنار او بودم استرسم کمتر میشد دیگر نگران چیزی نبودم.
اما ناراحت بودم چون دیگر قرار نبود او را ببینم
به چهره ی مهدی چشم میدوزم همه انقدر گرم بحث و گفت گو شده بودند که متوجه نگاه من نمیشوند!
با خودم تکرار میکنم
ریحانه تمام شد این آخرین باری است که تو داری او را میبینی با او بودن یک آرزو است آرزویی که او را با خودم به گور میبرم..!
+ریحانه
آهسته می گویم
_جانم مامان؟
+آقا مهدی رو راهنمایی کن به اتاقت
_چشم.
از روی مبل بلند میشوم مهدی هم بلند میشود پشت سر من می آید
_ببخشید من جلوتر میرم..
پشت سر من قرار دارد و چهره اش به خوبی مشخص نیست
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍 #بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ 🤍
#پارتپنجاه
پشت سر من قرار دارد و چهره اش به خوبی مشخص نیست
+خواهش میکنم
قدم هایم را بزرگ برمی دارم تا شاید زودتر به اتاقم برسم نفسم را با صدا بیرون میدهم و در اتاق را باز میکنم
_بفرمایید
+اول شما
چشمکی برایم میزند بازهم از خجالت سرخ میشوم.
با اجازه ای می گویم و وارد اتاقم میشوم
مهدی با فاصله روی تخت کنار من مینشیند.
سرش را بالا می آورد و کمی نگاهم میکند
با خجالت با گوشه ی روسری ام بازی میکنم.
نباید با احساسات او بازی بکنم پس تمام حقیقت را به او می گویم
سخت است پا روی دل کسی گذاشتن سخت است دل شکستن
اما نمی توانستم سکوت بکنم
_ببخشید من
منتظر ادامه صحبتم میشود
_من نمی تونم ....با شما ازدواج بکنم
با نگرانی میپرسد
+چی؟
باز هم همان بغض لعنتی!
_گفتم نمی تونم باهاتون ازدواج کنم جواب من به شما منفیه
ناباورانه مرا نگاه میکند شوکه شده!
بدجور از حرفم جاخورده که سکوت کرده و چیزی نمی گوید.
+شما میدونید که من یه مامور اطلاعاتی ام و از خطر و مشکلات شغلم باخبرید درسته!
سرم را تکان میدهم
+با شغلم مشکل دارید؟
سرم را به طرف منفی تکان میدهم
_من میخوام با پسرداییم ازدواج کنم!
با تعجب می گوید
+احسان؟
عصبانی می گوید
+دوستش داری؟
سکوت میکنم
بلند تر حرفش را تکرار میکند
+گفتم دوستش داری؟
به اشک هایم اجازه باریدن میدهم
+بهم بگو اگه دوستش داری من..
میان حرفش میپرم
_نه دوستش ندارم.
+پس چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
_شما چیزی نمی دونید نمیخوام به دردسر بیوفتید
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و دستش را میان موهایش میبرد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهیکم
آب دهانش را به سختی قورت میدهد و دستش را میان موهای لختش فرو میبرد
+از چی حرف میزنید؟
_گمشدنم کار احسان بود!
متعجب نگاهم میکند رگ های گردنش باد کرده و صورتش قرمز شده
+کار احسان؟
_آره
+حدس میزدم، زندش نمیزارم.
هرچه التماس دارم در چشم هایم میریزم و می گویم
_نه تروخدا کاری نکنید گفت اگه من به کسی چیزی بگم یا منو میکشه یا...
+یاچی؟
_یاشما رو.
سخت بود خیلی سخت بود ابراز علاقه کردن به کسی که مطمئن نبودم تا کجا با من بود
+ریحانه خانم
دلم میخواهد بگویم جانم اما او نامحرم بود برای من!
_بله؟
+ازتون یه سوال دارم
_بفرمایید
تردید دارد بین گفتن یا نگفتن
+به من علاقه دارید
گونه هایم از خجالت رنگ انار میشود
بزور نفس میکشم چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم
بدون هیچ حرفی به زمین زل میزنم
به یاد حرف های احسان که میافتم تنم شروع به لرزیدن میکند
+شما چرا انقدر می ترسید؟
با من و من می گویم
_باید فکر کنم
هردو بلند میشویم و شانه به شانه ی همدیگر از اتاق خارج می شویم
محبوبه خانم با شوق عجیبی به من خیره شده همه منتظر به ما نگاه میکنند
مهدی با آرامش کامل روبه جمع می گوید
+ریحانه خانم باید فکر کنند
جمع در سکوت کامل غرق میشود
*مهدی*
روی مبل ولو میشوم امروز خیلی خسته و کلافه بودم
هنوز مدرک کافی برای دستگیری احسان وجود نداشت!
چندروز دیگر قرار بود مادرم به مرضیه خانم مادر ریحانه زنگ بزند و جواب قطعی را از آنها بگیرد
کمی مضطرب بودم اما ظاهرم را طور دیگری نشان میدادم
مادرم با صدای بلند می گوید:
+مهدی..مهدی!
_جانم؟
نرگس با جیغ میان صحبت ما میپرد
+وای قراره عمه اینا بیان خونمون..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهدوم
نرگس با جیغ میان صحبت ما میپرد
+وای خدا قراره عمه اینا بیان خونمون
مادرم روبه نرگس میکند و می گوید
+هیس دختر انقدر جیغ نزن
با شیطنت ادامه میدهم
_آره سرمون رو برد این دخترت مامان
نرگس با اعتراض می گوید
+باشه باشه من میدونم و شما داداش گلم.
پدرم به سمت ما می آید
+چه خبرتونه خونه رفت روهوا!
لبخندی میزنم و برای حرص دادن نرگس پاسخ میدهم
_به این دخترتون بگید که با جیغ جیغاش کلافمون کرد
مادرم قبل از اینکه نرگس چیزی بگوید
با خشم ساختگی نگاهمان میکند
+بچه شدین نمیزارن اصلا آدم حرفشو بزنه ،مهدی جان مادر برو یکم میوه بخر شب قراره عمت اینا بیان خونمون
دستم را روی دو چشمانم قرار میدهم
_چشم مادرجان شما امر بفرما
مادرم که از لحن من خوشش آمده بود می گوید
+برو پسرم انقدرم خودتو لوس نکن
نرگس:مامان خوب پسرتو تحویل میگیریاا حواسم بهتون هست
با خنده از خانه خارج میشوم و به سمت ماشینم قدم های بزرگ و پشت سرهمی برمی دارم
ماشین را روشن میکنم و به سمت یکی از فروشگاه های نزدیک خانه مان حرکت میکنم
میان راه دختری را میبینم که با فریاد پشت سر یک موتور میدود
با ماشین نزدیک دخترک میشوم
_چی شده خانم
دختربا ناراحتی نگاهم میکند وجویده وجویده می گوید
+کیفم...آقا..بردن
سری تکان میدهم و پایم را روی پدال گاز فشار میدهم
با سرعت پشت سر موتور سوار حرکت میکنم
نگاهم را به کوچه بن و بست و موتورسواری که گیر کرده بود و حال راه فراری نداشت می اندازم
پوزخندی میزنم
با احتیاط به قفل فرمان داخل ماشین چشم میدوزم و خیلی آهسته آن را برمیدارم!
ازماشین پیاده میشوم و به سمت موتور سوار که مردی درشت و هیکلی بود میروم
مرد چاقواش را از جیب شلوارش بیرون میکشد..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنوددوم
ریز میخندم که نرگس روی شانه ام میزند
+نوبت ماهم میرسه
از ماشین پیاده میشود
مهدی سرش را برمی گرداند و دستش را زیر چانه اش قرار میدهد
فرصت را از دست نمیدهم و با سرعت موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
موبایلم را روبه روی مهدی قرار میدهم دوربین را آماده میکنم و در همان لحظه از او عکس می گیرم!
مهدی با تعجب به سمت من برمیگردد
+چکار میکنی؟
موبایل را داخل کیف ام میگذارم و لبخند میزنم
_تو کار من دخالت نکنید لطفا
لبخند میزند و سر تکان میدهد
+ریحانه میخواستم در مورد اون چیزی که نرگس گفت باهات صحبت کنم
من فقط با اصرار خانواده رفتم خواستگاری اون دختر بعد ام که..
میان حرفش میپرم،با خجالت می گویم
_من واقعا شرمنده ام
مهدی در چشمانم زل میزند انگار دنبال چیزی است
+توچرا؟
_نباید اونطور رفتار میکردم من تند رفتم
سرش را روی فرمان میگذارد
با نگرانی صدایش میزنم
_آقا مهدی،آقامهدی...
پاسخی از او دریافت نمیکنم صدایم را بالاتر میبرم
_مهدی.
سرش را از روی فرمان بلند میکند
+جانم
دستم را روی صورتم میگذارم و نفس عمیقی میکشم
_وایی ترسیدم
صدای تلفن مهدی بلند میشود
+سلام
بلافاصله صدای خنده های مردانه اش فضا را پر میکند
از خنده های بلند و دلنشینش بی اختیار لبخند میزنم اما قبل از اینکه خودش متوجه بشود لبخندم را میخورم
+اره بیا
تماس را قطع میکند،کنجکاو نگاهش میکنم
+نرگس بود میگفت نخود سیاها زیادبشه کنترلش از دستم خارج میشه
از حرفی که نرگس زده بود خنده ام میگیرد پس خنده های بلند مهدی به این دلیل بود
طولی نمیکشد که صدای نفس نفس زدن نرگس در گوشم میپیچد
از داخل آیینه ی ماشین نگاه اش میکنم
چند نفس عمیق سر میدهد و چادرش را جلوتر میکشد
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودسوم
مهدی با تردید روبه من میگوید
+مراسم عقد کی برگزار بشه؟
_بهتره تصمیم گیریش با خانواده هامون باشه!
نرگس هم تایید میکند
💞💞
چند بار خودم را در آیینه ی اتاق برانداز میکنم همه چیز بی عیب و نقص بود
مادرم با لبخند به سمتم می آید و دستش را دور شانه هایم حلقه میکند
+چرا انقدر مضطربی؟
سرم را روی شانه ی مادرم میگذارم و چشمانم را میبندم
چه بگویم از دل پر از غمَم چه باید میگفتم؟
بگویم احسان یک خلافکار است که هرلحظه ممکن است بلایی سر من بیاورد؟
بگویم عمو سعیدم نقشه قتلم را کشیده و منتظر مرگ من است؟
کاش حداقل کسی بود تا حال مرا درک کند
آرامش چهره ام نشان از حال خرابم نمیداد و همه چیز به ظاهر امن و امان است!!
شاید این آرامش قبل از شروع طوفان بود..
دلم یک زندگی عادی و پر از آرامش میخواست یک زندگی به دور از دروغ های شیرین و حقیقت های تلخ!
_مامان شما دلت واسه بابا تنگ نشده؟
لبخند روی لبش محو میشود و چهره ی درهمش نشان از ناراحتی اش میدهد
+اگه بگم نه دروغ گفتم توی خیلی از موقعیت ها جای خالیش رو حس کردم
خیلی جاها دلم به خاطر نبودنش شکست
اما هیچ وقت فراموش نکردم که شهادت آرزوی پدرت بود و من حق گرفتن این آرزو رو از اون نداشتم
_اما اگه رضایت نمیدادی شاید الان بابا زنده بود.
+من اگه رضایتم نمیدادم باز هم سپهر میرفت پدرت موندنی نبود..!
اشک هایم را پاک میکنم
_مامان میدونستی که تو بهترین مامان دنیایی؟
خودم را در آغوش مادرم میاندازم وتا میتوانم بوسه بر گونه هایش میزنم
مرا از خودش جدا میکند و با اخم میگوید
+چکار میکنی دختر
میدانستم از بوسه زدن بر گونه هایش چندان خوشش نمی آید برای همین مدام
اذیتش میکردم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودچهارم
با صدای زنگ آیفون از جامیپرم فراموش کرده بودم که امروز با مهدی قرار دارم
دستانم از استرس کمی یخ کرده صدای زنگ باعث میشود هین بلندی بکشم.
مادرم باخنده میگوید:
+چرا انقدر ترسیدی نکنه دست بزن داره؟
خجول می گویم
_نه مامان اون بیچاره انقدر مهربونه که...
با نگاه موشکافانه ی مادرم ادامه صحبتم را میخورم
+پاشو برو که پسرم منتظره
با چشمای از حدقه درآمده می گویم:
_پسرت؟؟؟ماماااان پسرت؟؟
صدای مهدی به وضوح شنیده میشود
+بله پسرش
مادرم با لبخند به مهدی میگوید
+سلام پسرم خوش اومدی!
مهدی:خیلی ممنون مامان جان
بلند میگویم
_مامان جان!!!!!!
صدای خنده ی مهدی و مادرم قاطی میشود
گونه هایم سرخ میشود
+خب بریم خانم جان؟
_بله
برای درآوردن حرص من می گوید
+خداحافظ مامان.
مامانش را جوری کش میدهد که کفری میشوم
عیش کوتاهی میگویم و با مهدی از خانه خارج میشوم
با حرکت ماشین دلشوره میگیرم زیرلب ذکر میگویم تا آرام شوم
مهدی به موهای لخت و پرپشتش دستی میکشد و درآیینه ماشین خودش را برانداز میکند
+خب خانمم چه خبر؟
از میم مالکیت که استفاده میکند با حیرت به او خیره میشوم انتظار این رفتارهای گرم و صمیمانه را از او نداشتم
_فکر میکردم خیلی بداخلاق باشی از اون مرد گَند دماغا هستن ازاونا
با فریاد میگوید
+مننن؟؟؟اون وقت چرا؟
_خب اون اخمی که همیشه شما داشتین باعث شد اینطور فکر کنم
+اون موقع نامحرم بودی اما حالا که قراره محرمم بشی چشم جبران میکنم بانوی من
ریز میخندم که چشمکی حواله ام میکند
ازخجالت سرخ و سفید میشوم در این لحظات دلم میخواهد تا آب بشوم
تیله های سیاه رنگ چشمانم را به چشمان قهوه ای رنگ مهدی میدوزم
دلم میخواست فقط نگاهش بکنم ته دلم میلرزد و فوری نگاهم را از او میدزدم
همه چیز واقعی بود و من خواب نبودم.
مهدی قرار بود برای من بشود آن هم برای همیشه در دلم ذوق میکنم و خدارا بابت داشتن او شکر میکنم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودپنجم
با اخم غلیظی نگاهم را به آیفون میدوزم
_چرا نزاشتی من جوابشو بدم؟
+خودم جوابشو دادم.
_خیلی محترمانه جواب دادی
روی زمین زانو میزنم مهدی هم درکنار من زانو میزند و با نگاهش چهره ام را میکاود.
با بغض میگویم
_همه چیزم رو گرفت اون لعنتی..
هق هق هایم هر لحظه بلندتر میشود مهدی باتردید دستش را نزدیک صورتم میاورد
اینبار صورتم را عقب نمیکشم و میگذارم تا دستان مردانه اش صورتم را نوازش کنند
اشک چشم هایم را پاک میکند
+من کنارتم ریحانه،من کنارتم!
زمزمه میکنم
_اون ازم گرفتش..
مهدی به سمت آشپزخانه میرود و با لیوان آبی به سمتم می آید با زور جرعه ای از آب را مینوشم و نفس میکشم
ریه هایم به هوای تازه ای نیاز داشت هوایی که بتوان با آن نفس کشید!
*مهدی*
به سمت یکی از بوتیک های لباس حرکت میکنیم ریحانهدختر آرامی بود هنوز هم با من احساس راحتی نمیکرد و همین برای من قابل تحسین بود..
نگاه ریحانه روی یکی از پیراهن های پشت شیشه قفل میشود پیراهن سفید رنگی با گل های ریز کرمی که خودنمایی میکرد
طرح حالت دار و زیبایی که داشت توجه ریحانه را به خودش جلب میکرد
_قشنگه!
سرش را به سمت من برمیگرداند
با دستم به همان پیراهن روبه روی اش اشاره میکنم
تعجب میکند و لبخند محوی میزند
وارد بوتیک میشویم ریحانه پیراهن را در دستانش میگیرد و برای امتحان پیراهنش به داخل اتاق پرو میرود
روبه روی اتاق میاستم ریحانه آهسته در را باز میکند
تسخیر زیبایی اش میشوم به قدری زیبا شده بود که چیزی برای گفتن نداشتم
فروشنده که خانم 30یا35 ساله ای به نظر میرسید با حیرت به ریحانه چشم دوخته
+چقدر خوشگل شدی
ریحانه لبخندی به چهره ی فروشنده میپاشد و چیزی نمی گوید
بعد از خرید یک پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودششم
بعد از خرید پیراهن و روسری برای ریحانه به سمت یکی از مغازه های طلافروشی حرکت میکنیم
قبل از ورودمان دست به سینه میاستم ریحانه سرش را کمی بالا میاورد
+چیزی شده؟
_از اینجا به بعد امر،امر شماست و ماهم مطیع شماهستیم بانو.
دیوانه ای نثارم میکند که باعث خنده ام میشود
_بله دیگه اگه دیوونه نبودم که تورو نمیگرفتم
با قیافه ی درهمی به سمتم برمیگردد
+چیزی گفتی احیانا؟
_نه نه چیزی نگفتم
ابروانش را بالا میاندازد و لبخند پیروزمندانه ای میزند
به یکی از حلقه های نازک و ساده ی پشت شیشه اشاره میکند و با شوق میگوید
+خیلی قشنگه مگه نه؟
با لبخند برای تایید صحبتش سرم را تکان میدهم
برای حساب حلقه کارت اش را از داخل کیفش بیرون میاورد و به سمت فروشنده میگیرد
بی توجه به او با سرعت کارت بانکی ام را به فروشنده میدهم و بی تفاوت به محوطه ی بیرون از مغازه خیره میشوم
هرچقدر صدایم میزند پاسخی نمیدهم تا بالاخره فروشنده کارت ام را تحویل ام میدهد
از مغازه خارج میشوم پشت سرم حرکت میکند و زیر لب غر میزند از غرغر های او ریز میخندم طوری که متوجه نشود
خودش را به من میرساند و با اخم به من زل میزند
_جان،اتفاقی افتاده؟
+همیشه انقدر بی خیالی؟
_بستگی به موقعیت و آدم هاش داره
+واقعا دیگه شما خیلی پروویی
مکث میکنم و سرم را در کنار گوش او خم میکنم و آهسته زمزمه میکنم
_با فعل مفرد راحت تر ام
+ولی من با فعل جمع..!
_نظر من مهم تره
آهسته میخندد با خنده ی او من هم میخندم چه لحظات شیرینی بود در کنار او!
کنار یک بستنی فروشی میاستم
_بشین روی صندلی تا من بیام
+باشه
با بستنی به سمتش میروم لبخند میزند آن هم از ته دل این را از اشتیاق عجیب داخل چشمانش حدس میزنم
امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودهفتم
امروز برای من یک روز متفاوت بود روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرارشود
سوار ماشین میشویم
+خب دیگه نوبتی هم باشه نوبت شماست
_خرید من بمونه واسه فردا
+چرا فردا؟
_اگه یه نگاه به ساعتت بندازی میفهمی بانو.
+پس الان کجا میری
_بریم یه چیزی بخوریم روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
لبخند بی رمقی میزند
+پس شکمو هم هستی
_آره اونم چه جور البته اگه بعد از ازدواج چیزی ازم باقی بمونه با دستپخت شما.
+باشه آقا جبران میکنم
ماشین را روبه روی یکی از رستوران های بزرگ و شیک متوقف میکنم
از ماشین پیاده میشوم با سرعت در ماشین را برای ریحانه باز میکنم
چادرش را در دستانش محکم میفشارد و از ماشین پیاده میشود
+ممنون
_وظیفه است اما فردا نوبت شمااست
+من؟؟
_امروز من مطیعت بودم فردا نوبت توعه.
لبش را میگزد و نگاه نافذ و قوی اش را روی چهره ی من می چرخاند
+کی گفته؟
_طبق قول و قرارمون
+قول قرارمون؟؟کدوم قرار من کِی قول دادم که خودم خبر ندارم
_قول من و تو نداره دیگه
+وایی نمی دونم نرگس از دست تو چکار میکنه
_نه اتفاقا برعکس
وارد سالن بزرگ رستوران میشویم یکی از صندلی ها را عقب میکشم و با دستم به ریحانه اشاره میکنم
چادرش را جمع و جور میکند و روی صندلی مینشیند
روبه روی اش جای میگیرم و دستم را روی میز قرار میدهم
مدتی نمیگذرد که پیش خدمت رستوران جلوی من ظاهر میشود
پیش خدمت مرد جوان لاغر اندامی بود
نگاه کوتاهی به ریحانه میااندازم
_شما چی سفارش میدی؟
+فرق نداره هرچی شما سفارش بدی.
مِنو را از روی میز برمی دارم
_دو پرس کوبیده لطفا
پیش خدمت با چشم آرامی از من دور میشود
_ریحانه ،میخواستم بگم که من..
آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم
_من دوست دارم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودهشتم
_ریحانه ،میخواستم بگم که من..
آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم
_من دوست دارم
کمی با گوشه ی روسری اش بازی میکند و سرش را بالا میاورد
لبخندی تحویلم میدهد که باعث دلگرمی ام میشود
*ریحانه*
مهدی تکیه اش را به ماشین اش میدهد و نگاهش را روی من نگه میدارد
_ممنون بابت امروز..
+خواهش میکنم فردا جلوی دانشگاه منتظرتم
_باشه
از او دور میشوم روبه روی درب خانه میاستم دستم را برای خداحافظی بالامیاورم و چندبار تکان میدهم
در را با کلید باز میکنم و پاورچین پاورچین وارد سالن پذیرایی میشوم
مادرم روی مبل نشسته به محض دیدن من لبخند میزند
با خوشحالی به سمت او حرکت میکنم کنارش روی مبل مینشینم
_سلام مامان جون
+سلام عزیزم
_چرا تا این موقع شب بیدارید؟
+منتظرتو بودم
_ ببخشید دیر شد
من را در آغوشش میفشارد
با بغض درآغوش مادرم غرق میشوم
+خوشبخت بشی عزیزدلم
نگاهی برای قدر دانی به مادرم میاندازم
_راستی مامان برای جهیزیه ام یکم پس انداز..
میان صحبت من میپرد
+دیگه از این حرفا نزن باشه؟
سرم را پایین میاندازم که دستش را زیر چانه ام قرار میدهد و سرم را بالا میاورد
+تو الان فقط به فکر خودت باش
_چشم
لبان لرزانم را روی هم میفشارم
_مامان اگه من برم پس شما؟
+نگران من نباش..دختر تو الان باید به فکر زندگی و آینده خودت باشی این حرفا چیه که میزنی؟
_خیلی دوست دارم مامان
با دستانش صورتم را نوازش
میکند و بوسه ی آرامی بر روی گونه ام می نشاند
+کِی انقدر بزرگ شدی؟
نگاهم را از مادرم
به زمین میدوزم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی