🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتنودهشتم
_ریحانه ،میخواستم بگم که من..
آب دهانم را قورت میدهم و ادامه میدهم
_من دوست دارم
کمی با گوشه ی روسری اش بازی میکند و سرش را بالا میاورد
لبخندی تحویلم میدهد که باعث دلگرمی ام میشود
*ریحانه*
مهدی تکیه اش را به ماشین اش میدهد و نگاهش را روی من نگه میدارد
_ممنون بابت امروز..
+خواهش میکنم فردا جلوی دانشگاه منتظرتم
_باشه
از او دور میشوم روبه روی درب خانه میاستم دستم را برای خداحافظی بالامیاورم و چندبار تکان میدهم
در را با کلید باز میکنم و پاورچین پاورچین وارد سالن پذیرایی میشوم
مادرم روی مبل نشسته به محض دیدن من لبخند میزند
با خوشحالی به سمت او حرکت میکنم کنارش روی مبل مینشینم
_سلام مامان جون
+سلام عزیزم
_چرا تا این موقع شب بیدارید؟
+منتظرتو بودم
_ ببخشید دیر شد
من را در آغوشش میفشارد
با بغض درآغوش مادرم غرق میشوم
+خوشبخت بشی عزیزدلم
نگاهی برای قدر دانی به مادرم میاندازم
_راستی مامان برای جهیزیه ام یکم پس انداز..
میان صحبت من میپرد
+دیگه از این حرفا نزن باشه؟
سرم را پایین میاندازم که دستش را زیر چانه ام قرار میدهد و سرم را بالا میاورد
+تو الان فقط به فکر خودت باش
_چشم
لبان لرزانم را روی هم میفشارم
_مامان اگه من برم پس شما؟
+نگران من نباش..دختر تو الان باید به فکر زندگی و آینده خودت باشی این حرفا چیه که میزنی؟
_خیلی دوست دارم مامان
با دستانش صورتم را نوازش
میکند و بوسه ی آرامی بر روی گونه ام می نشاند
+کِی انقدر بزرگ شدی؟
نگاهم را از مادرم
به زمین میدوزم...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی