🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتچهلنهم
مدام دور آشپزخانه میچرخم از استرس روی پیشانی ام عرق کرده
با پشت دستم عرق پیشانی ام را خشک میکنم
چند دقیقه ای هست که سینی چای را آماده کردم اما مادرم هنوز صدایم نکرده
تپش قلبم هر لحظه بالاتر میرود دستانم یخ کرده و می لرزد.
با صدای مادرم استرسم بیشتر میشود
+ریحانه جان مامان چایی رو بیار.
سینی چای را در دستانم میگیرم بسم الله زیر لب می گویم و از آشپزخانه خارج میشوم
لبخندی به روی نرگس و مادرش میپاشم و چای به آنها تعارف میکنم نرگس چشمکی حواله ام میکند و لبخند میزند
محبوبه خانم سرتاپایم را برانداز میکند و با لبخند چیزی زمزمزمه میکند
به حاج رضا(پدرمهدی)میرسم!
مردی تقریبا 50 ساله چهره ی دلنشینی دارد که باعث میشود لبخند بزنم و به او چای تعارف بکنم.
مهدی هم به پدرش رفته بود با ابهت و خوشتیپ
حاج رضا
با گرمی، می گوید
+این چایی خوردن داره ها..
گونه هایم سرخ میشود
به مهدی میرسم نگاهش به زمین است آنقدر
که میترسم گردنش درد بگیرد از فکر هایی که میکنم خنده ام میگیرد
_بفرمایید
برای چند لحظه سرش را بالا می آورد استکانی برمی دارد و زیر لب تشکر میکند
نمی دانم چرا اما وقتی کنار او بودم استرسم کمتر میشد دیگر نگران چیزی نبودم.
اما ناراحت بودم چون دیگر قرار نبود او را ببینم
به چهره ی مهدی چشم میدوزم همه انقدر گرم بحث و گفت گو شده بودند که متوجه نگاه من نمیشوند!
با خودم تکرار میکنم
ریحانه تمام شد این آخرین باری است که تو داری او را میبینی با او بودن یک آرزو است آرزویی که او را با خودم به گور میبرم..!
+ریحانه
آهسته می گویم
_جانم مامان؟
+آقا مهدی رو راهنمایی کن به اتاقت
_چشم.
از روی مبل بلند میشوم مهدی هم بلند میشود پشت سر من می آید
_ببخشید من جلوتر میرم..
پشت سر من قرار دارد و چهره اش به خوبی مشخص نیست
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی