🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهدوم
نرگس با جیغ میان صحبت ما میپرد
+وای خدا قراره عمه اینا بیان خونمون
مادرم روبه نرگس میکند و می گوید
+هیس دختر انقدر جیغ نزن
با شیطنت ادامه میدهم
_آره سرمون رو برد این دخترت مامان
نرگس با اعتراض می گوید
+باشه باشه من میدونم و شما داداش گلم.
پدرم به سمت ما می آید
+چه خبرتونه خونه رفت روهوا!
لبخندی میزنم و برای حرص دادن نرگس پاسخ میدهم
_به این دخترتون بگید که با جیغ جیغاش کلافمون کرد
مادرم قبل از اینکه نرگس چیزی بگوید
با خشم ساختگی نگاهمان میکند
+بچه شدین نمیزارن اصلا آدم حرفشو بزنه ،مهدی جان مادر برو یکم میوه بخر شب قراره عمت اینا بیان خونمون
دستم را روی دو چشمانم قرار میدهم
_چشم مادرجان شما امر بفرما
مادرم که از لحن من خوشش آمده بود می گوید
+برو پسرم انقدرم خودتو لوس نکن
نرگس:مامان خوب پسرتو تحویل میگیریاا حواسم بهتون هست
با خنده از خانه خارج میشوم و به سمت ماشینم قدم های بزرگ و پشت سرهمی برمی دارم
ماشین را روشن میکنم و به سمت یکی از فروشگاه های نزدیک خانه مان حرکت میکنم
میان راه دختری را میبینم که با فریاد پشت سر یک موتور میدود
با ماشین نزدیک دخترک میشوم
_چی شده خانم
دختربا ناراحتی نگاهم میکند وجویده وجویده می گوید
+کیفم...آقا..بردن
سری تکان میدهم و پایم را روی پدال گاز فشار میدهم
با سرعت پشت سر موتور سوار حرکت میکنم
نگاهم را به کوچه بن و بست و موتورسواری که گیر کرده بود و حال راه فراری نداشت می اندازم
پوزخندی میزنم
با احتیاط به قفل فرمان داخل ماشین چشم میدوزم و خیلی آهسته آن را برمیدارم!
ازماشین پیاده میشوم و به سمت موتور سوار که مردی درشت و هیکلی بود میروم
مرد چاقواش را از جیب شلوارش بیرون میکشد..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی