🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتهشتادنهم
_سلام خوبی؟
نرگس فرصت را از من میگیرد
+سلام زنداداش جونمم
ریحانه لبخند خجولی تحویل نرگس میدهد
در طول راه هیچ حرفی بین مان رد و بدل نمیشود
جلوی در آزمایشگاه نگه میدارم
هرسه از ماشین پیاده میشویم ریحانه قدم های کوتاه و آهسته ای برمی دارد
نرگس برای اینکه فرصت صحبت به ما بدهد زودتر وارد آزمایشگاه میشود
_نگرانی؟
بدون بالا آوردن سرش پاسخ میدهد
+اره خیلی
_برای چی نگرانی؟
+نمی دونم اما حالم اصلا خوب نیست
شانه به شانه ی همدیگر وارد آزمایشگاه میشویم
به نرگس اشاره میکنم که کنار ریحانه بنشیند
به سمت میز پذیرش حرکت میکنم
دختر جوانی پشت میز پذیرش قرار داشت که روپوش سفیدی برتن دارد
_سلام
+سلام امرتون؟
_برای آزمایش...
میان حرفم میپرد
+لطفا صبر کنید تا خانم امیری رو صدا کنم برمیگردم
پرستار از من دور میشود بعد از چند دقیقه صدایم میزنند
+آقا..آقا
به سمت پرستار برمیگردم
_بله؟
+لطفا بیاید اینجا
نرگس و ریحانه را صدا میزنم
*ریحانه*
با صدای مهدی از روی صندلی بلند میشوم
خجالت میکشیدم از اینکه بگویم کمی از سوزن امپول میترسم
در دلم چند بار صلوات میفرستم
نرگس محکم به بازوی ام میکوبد
_آخ دستم چِته؟
+اینو زدم چون اصلا اینجا نبودی
با صدای پرستار آب دهانم را به زحمت قورت میدهم میدانم که رنگم پریده و استرس ام به وضوح مشخص است
پلک هایم را روی هم میفشارم و لبم را میگزم
صدای نرگس باعث میشود تا چشمانم را باز بکنم
نگاهی به اطرافم میاندازم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:مریم مرادی