🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدیکم
با استرس دنبال موبایل میگردم اما اثری از آن نیست دستانم شروع به لرزش میکند احسان هر لحظه به من نزدیک تر میشود
با ترس و لرز موبایل را از داخل کیفم بیرون میکشم که با دیدن نام نرگس پوفی میکشم و تماس را قطع میکنم!
با دیدن دو کفش مردانه سرم را آهسته بالا میاورم که با احسان مواجه میشوم از ترس زبانم بند می آید
چندقدم به عقب میروم که با دیوار پشت سرم برخورد میکنم و کمی چادرم خاکی میشود
+به به ریحانه خانم تو آسمونا دنبالت میگشتیم ردی زمین پیدات کردیم
_من..باید برم
به چادرم چنگ میزند و در دستش میفشارد و من را با چادرم به سمت خودش میکشد
_به من دست بزنی جیغ میزنم!
+تهدید میکنی؟
اخم میکنم
_نه گفتم که بدونی!
+تعقیبم میکردی؟
_برای.. چی باید تورو تعقیب بکنم
همیشه مواقعی که دروغ میگفتم لکنت میگرفتم
احسان این را خوب می دانست
سعی میکنم مسلط باشم تا از دست این شیطان بزرگ فرار کنم
_تو چرا اومدی اینجا؟
+به تو ربطی داره
_اها اومدی به عموی من سر بزنی حتما
پوزخندی میزند و دستی به موهایش میکشد نگاه کوتاهی به تیپ زننده اش میاندازم
شهاب چقدر فاصله داشت با احسان او دیگر احسان نبود شهاب بود احسانی که من میشناختم همچین ادمی نبود که بد دیگری را بخواهد
یا خانواده اش را به دردسر بیاندازد.
_خیلی عوض شدی چرا پسردایی؟واقعا چرا میدونی چکار کردی؟
تو نه تنها زندگی خودت بلکه زندگی خانوادتم نابود کردی چند وقت دیگه که بفهمن تو کی بودی و چه کار کردی میدونی چه بلایی سرشون میاد چند روز دیگه که این خبر بپیچه بین آشناها و تمام اون رفیقای هئیتت که تو یه خلافکاری فکر میکنی چی میشه؟
+قرار نیست کسی بفهمه
_به نظرت تا کی ماه پشت ابر میمونه؟
+توام که واسه من داری میری روی منبر
سرم را پایین میاندازم و چادرم را با تمام توان از دستان مردانه ی احسان بیرون میکشم
_یادته اون موقع که بچه بودیم هروقت میخوردم زمین تو بلندم میکردی گریه که میکردم تمام تلاشتو میکردی تا منو بخندونی؟!
با بغض ادامه میدهم
_همیشه هم موفق میشدی..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی