🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدهشتم
چه برسد به این که برای مراسم عقدم در محضر حاضر شود
زندایی لبخند ملیحی به صورتم میپاشد
مات و مبهوت به زندایی خیره شده ام فکر نمیکردم اما او واقعا آمده بود
زن میانسالی توجه ام را جلب میکند که با لبخند به من خیره شده دختری کنار آن زن ایستاده بود و آرایش غلیظش باعث میشد تا چندشم بشود
اگر اشتباه نمیکردم آنها و عمه و دخترعمه ی مهدی بودند
پاسخ مهمانان را که تک تک تبریک می گویند را با گرمی میدهم
شانه به شانه ی مهدی حرکت میکنم که عمو سعید جلوی ما ظاهر میشود
با نفرت به او خیره میشوم اما نمیخواهم این روز خوب را با فکر کردن به او خراب کنم پس لبخند میزنم و آهسته سلام میکنم
کنار مهدی روی صندلی مینشینم مادرم چادر مشکی ام را در می آورد و به جای آن چادر سفید رنگی که با مهدی خریده بودم را روی سرم میاندازد
دستانم یخ کرده کمی استرس دارم
نگاهم به سفره ی عقد نقره ای رنگ میافتد چقدر زیبا چیده شده بود
همه ی نگاه ها به من ومهدی بود معذب میشوم و سرم را پایین میاندازم
محبوبه خانم که بهتر بود از این به بعد او راهم مادر صدا می زدم نزدیک مان می آید و قرآن را به دست مهدی میدهد و کنار ما میاستد
مهدی قرآن را به دست من میسپارد و در گوشم زمزمه میکند
+دوست دارم تو قرآن رو باز کنی و اولین سوره ی زندگیمون رو باهم بخونیم
با بسم الله قرآن را باز میکنم با مهدی آرام سوره ی یاسین را میخوانیم :
یس. والقران الحکیم اِنکَ لِمَن المرسلینَ
علی صراطِِ مستَقیم تنزیلَ العزیز الرَحیم
چقدر آیه های قرآن پر معنی و مفهوم بودند خط به خط از آن یک درس بزرگ از زندگی بود درسی که هرکسی آن را درک نمیکرد
همیشه از خواندن قرآن لذت میبردم در بچگی روی پای پدرم مینشستم و با او قرآن نجوا میکردم
با یادآوری آن روزها اشک چشمانم میجوشد
فوری اشک هایم را پاک میکنم نباید این روز شیرین را با یادآوری خاطرات گذشته
تلخ کنم!
عاقد که پیرمرد مسنی بود شروع به خواندن خطبه عقد میکند
+النکاح و السنتی...
در این لحظات مهم فقط خدا را شکر میکردم بابت..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی