🤍🤍 به یک خداحافظی اکتفا میکنم برای آخرین بار چهره ی عمو را به یاد می آورم هرچه بود در نگاهش محبتی نبود؟! وارد خانه میشویم روی مبل ولو میشوم مادرم نگاه سرزنش آمیزی به من میکند +پاشو دختر هرکی ندونه فکر میکنه کوه کندی! _خونه ی عمو سعید از صدتا کوه کندن بدتر بود +انقدر کینه ای نباش _مامان بابا چندساله که شهید شده ؟ تو این چندسال هیچ خبری از عمو نبود کجا بوده که الان پیداش شده مادرم در جوابم فقط لبخند خسته ای میزند از روی مبل بلند میشوم و به سمت اتاقم میروم دراتاق را میبندم و لباسم را با یک لباس راحتی عوض میکنم موهای بلند و مشکی ام را که تا کمرم است،از روسری آزاد میکنم شانه ای به موهایم میزنم و با کش بالای سرم میبندم. چشمانم به قاب عکس پدرم که روی میز است می افتد قاب عکس را در دستانم میگیرم و محکم درآغوشم میفشارم آرام زمزمه میکنم:باباا این روزا خیلی چیزها رو باید بفهمم کمکم کن. اتاقم را ترک میکنم به داخل آشپزخانه میرسم به کمک مادرم ظرف ها را روی میز میچینم روی صندلی مینشینم بوی قرمه سبزی باعث میشود تا بفهمم چقدر گرسنه ام! مادرم برایم غذا میکشد بدون هیچ حرفی تند تند شروع به خوردن میکنم +یه وقت نترکی تو. با حرف مادرم.... نویسنده: سرکارخانم‌مرادی