🤍
#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتم
از تشابه اسمی خودم و دختربچه تعجب میکنم
مهدی که متوجه افکار من شده لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد
زن جوان دست دخترش را میگیرد و از ما تشکر میکند
به دخترک و مادرش که هرلحظه از ما دورتر میشدن نگاه میکنم
+بریم قدم بزنیم؟
با چشم های گرد شده سرم را بالا می آورم
_قدم بزنیم؟چطوری شما انقدر بی خیالید من به فکر اینم الان که رفتم خونه چطور جواب احسان و عموم رو..
با بهت میپرسد
+عموت؟
از حرفی که میزنم پشیمان میشوم و دستم را روی دهانم میگذارم
+عموت چی؟چه جوابی باید به عموت بدی.
_ام..هیچی مهم نیست
+مهمه! مهمه که انقدر نگرانی
در دلم هرچه فحش بلدم نثار خودم میکنم!
چاره ای جز گفتن حقیقت نداشتم
_خب هفته پیش عموم زنگ زد و همون حرف های احسان رو تکرار کرد اینکه فرصت زیادی ندارم و ازاین حرفا..!
مهدی دستی به ریش هایش می کشد
+چرا قبلا اینو بهم نگفتین؟
دلیلی نداشتم فقط میترسیدم تورا از دست بدهم چطور اقرار کنم که دوستت دارم؟
_می ترسیدم
+از چی؟
_از اینکه بلایی سرمون بیاد!
از فعل جمعی که استفاده میکنم خجالت میکشم گرچه مهدی اصلا حواسش نبود
+تا وقتی که من هستم از هیچ چیز نترسید
دلم به همین امید هایش به همین حرف هایی که قطعا به آن عمل میکرد خوش بود!
با خوشحالی خودم را داخل خانه پرتاب میکنم
_مامان جونم کجایی؟
+سلام چی شده خونه رو برداشتی روی سرت دختر.
_مامان جواب من به برادر نرگس،مثبته!
مادرم مات و مبهوت می گوید
+زده به سرت؟!
خوبه همین چند دقیقه پیش گفتی جواب منفی رو بهشون بدم
پشت چشمی نازک میکنم و پاسخ میدهم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی