بعد نیم ساعت مهدیه اومد دنبالمون. بعد سلام و احوال پرسی و این حرفا حالا سوار ماشین شدیم و داریم میریم مهمون مهدیه کافی شاپ. مطمئنم الان میخواد بره کافه پیانو(یه کافی شاپ عالی توی خیابون ولفجر شمالی کرمان تازه بالاشهر هس دلتون بسوزه) _مهدیه مندل:جونم _نمیخواد اون قدر راه تو دور کنی بری بالا مالا ها! بیا بریم همین بستنی حمید (به به! یه بستنی فروشی توی خیابون سرباز کرمان) هم نزدیکه هم ارزون و از همه مهمتر خوشمزه! فاطی: آره ارواح عمت تو بخاطر مهدیه داری این قدر دلسوزی میکنی یا چون عموت اونجا مغازه داره و راحت نیستی. _بدبخت من بخاطر تو دارم میگم صب عموم نمیره به علی بگه این زنت همش تو این کافی شاپس مندل: اوه بابا تورو خدا دعوا نکنید باشه میریم بستنی حمید فاصله بستی فروشی حمید تا خونمون تقریبا ۱۰ مین بود. وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم از ماشین و رفتیم داخل مغازه روی یه میز و صندلی ۴ نفره نشستیم. بعد سفارش دادن بستنیا مشغول صحبت شدیم. من و فاطی از سیر تا پیازه ماجرای این دو روز تعریف کردیم و لا به لای اینا فاطیم همش متلک میگفت که فائزه همش به پسره نخ میداده. مندل: سادات جان من بگو چجوری نخ میدادی؟ نکنه عاشق شدی در یک نگاه؟؟ _خیلی بیشعورید ها! مگه دیوونم عاشق اون پسره بی ادب و غد بشم؟! (آره ارواح عمه کوچیکه معلم ریاضی سال دوممون!) فاطی: عه به دوست آقای ما بی احترامی نکن!! _دوست آقات و آقات دوتایی بخورن تو سرت!! فاطی: اگه به علی نگفتم! _برو بگو. مندل: اه بابا دو دقه اومدیم بیرون حالمون عوض شه خواهشا عین تام و جری نیوفتید بجون هم. فاطی: تقصیر این گامبوعه خواهر شوهر بازی در میاره!! _ بیشعور گامبو خودتی! من فقط تپلم! مندل: ای خدا این دوتا منو دق میدن! ...