#قسمت_صد_و_چهارم
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود؛ به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم:
_نه!!!
*چییییی؟؟!!
صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟! چیشده دختر؟؟! فائزه دیوونه شدی؟؟!
قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم.
_تو مکر آخر شیطان بودی مهدی!! ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر الماکرین!!
از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون.
بابا: فائزه صبرکن!!
به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم...
بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد!! خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟! مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد...!!
بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید!!
بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن!
علی: اینجا چه خبره فائزه؟؟!
بابا: تو برو دختر، من به همه توضیح میدم.
با گریه دست بابا رو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید. پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم!!
ظبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند!!
باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم...!! سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم!! به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام...!! نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا!!! یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود...
ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود...!! آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه...!!
#ادامه_دارد...