نام تو زندگی من خدایا از کدوم حکمت باید گله کنم. از کدوم یکی؟ سرموبه در حیاط تکیه دادم و نگاهی به اطراف کردم. صدای عزیز در گوشم پیچید. "آیه این خونه رو از نو بساز. روح زندگی و به این خونه برگردون!" چشمامو بستم. نه نباید می شکستم! باید قوی باشم! همون طور که این خونه رو از نو می سازم. باید خودم و هم از نو بسازم! باید یک آیه شاد از خودم بسازم. چشمامو باز کردم و به طرف خونه راه افتادم. با باز شدن در بوی غذای عزیز به مشامم خورد. به طرف آشپزخونه رفتم و غذا رو برای خودم کشیدم. همون طور که غذا می خوردم نگاهم به خونه بود. باید درستش می کردم. چند تا کارگر می گرفتم که همه ی در و تخته ها رو درست کنن. بعد از اینکه بشقابم رو شستم نگاهی به حیاط کردم و لبخند شادی زدم. باید چند تا گل هم این جا بکارم. حضو تمیز کنم. با همون لبخند برگشتم که نگاهم به پاکتی که آقاجون داده بود افتاد. پاکتو برداشتم و بازش کردم. چشمام با دیدن مبلغ داخل پاکت گرد شده بود. - ایناکه خیلی بیشتراز اون چیزیه که فکر می کردم! دستمو زیر چونه ام زدم. یک نگاه به خونه کردم و یک نگاه به پول ها. موهامو کنار زدم. باید بعضی از اثاثیه رو عوض می کردم. روی زمین دراز کشیدم. دیگه تنها بودم همون طور که عزیزگفت: "باید برای خودم زندگی می کردم و از نو خودم و این خونه رو می ساختم." خودکار کاغذی از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم چیزهایی که باید می خریدم رو نوشتن. به لطف عزیزآشپزخونه وسایلش کامل بود. برای آشپزخونه چیزی لازم نداشتم. وقتی لیستم کامل شد لباس راحتی پوشیدم و شروع کردم ...