نام تو زندگی من ای خدا من از دست این پسره چی کار کنم میگه نمی پرم. آهی کشیدم. دهنمو باز کردم که چیزی بگم که با اومدن پرستار نتونستم حرفمو بزنم و از روی صندلی بلند شدم و کنار پنجره رفتم. نگاهمو به آسمون دوختم و در دل نالیدم. از این که گیر چه آدمی افتاده بودم. از این که ... از این که متهم شده بودم. صدای خنده ی پرستار رو اعصابم بود. به طرفشون برگشتم. که نگاهم به آراسب افتاد که با التماس نگاهم می کرد. یک تای ابرومو بالا دادم و اشاره کردم چیه؟ با چشم اشاره ای به پرستار کرد که منظورشو نفهمیدم. تکیه ام رو به دیوارکنار پنجره دادم و نگاهمو به اون دو تا دوختم که پرستار سرشو خم کرد که آراسب با عجله به طرفم من بر گشت و لب هاش رو تکون داد که از دست پرستار نجاتم بده. - آهان! با صدام پرستار به طرفم برگشت و با همون عشوه ی خرکیش گفت: - شما چیزی گفتید؟ لبخندی زدم. - شما چیزی شنیدید؟ اخمی کرد و باز به طرف آراسب برگشت. نگاهی به آراسب کردم که به زور لبخند می زد و حرف می زد. حقته آراسب خان ببین منو تو چه دردسری انداختی حال کن حاال. واقعا از رفتارشون خنده ام گرفته بود. پرستار می خندید و دستشو روی شانه ی آراسب