بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان
#در_آسمانم_برایت_جایی_نیست...
#قسمت_37
_نیل و کی؟
دستشو به کمرش زد.
_توهم ندیدیش؟ برادرش دیگه.. دیروز از شهرشون اومده دیدنِ نیل!
حس کردم یه بشکه آبِ جوش رو یکجا روی سر و تنم ریختن. با دست محکم به پیشونیم
کوبیدم!
_چی شد مادر؟
سرمو با تاسف تکون دادم زمزمه کردم:
_گند زدم!
چشمای خاتون گرد شد. لبخند بی جونی زدم.
_ نمیشه من نیام؟
اخم کرد
_مگه میشه؟ نمیگن این دخترِ اینجا تک و تنهاست؟ بیا یه خودی نشون بده مادر.. تو هم جای یه
برادرشی!
حس میکردم خاتون و دنیا همه با هم دورِ سرم میچرخن! سرمو بی حوصله تکون دادم.
_چشم! سعی میکنم بیام!
برگشت و زنگِ خونش رو زد.
_سعی نکن.. منتطرم!
در و بستم و پشتم و بهش تکیه دادم. به معنیِ واقعیِ کلمه گند زده بودم. یادِ حرفش افتادم.
"دارین از حد میگذرین جنابِ دکتر... من حواسم به رفتارم هست. این شما این که دارین تند
میرین!"
نمیدونم چرا وسط این اوضاعِ خراب خندم گرفت! در هر صورت خوشحال بودم که تمامِ تصوراتم
غلط از آب دراومده بود ولی روی نگاه کردن بهش رو نداشتم!
زیرِ لب زمزمه کردم:
_مادربزرگ!
نیل
حوله ی آماده رو براش روی دسته ی صندلی گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم. قرار بود فردا صبحِ
زود برگرده.. دوست داشت بیشتر بمونه ولی کارهای اداری زیادی داشت! تو همین یک روزی که
پیشم بود کلی ایده داده بود و راهنماییم کرده بود.
"سعی کن طرحت خاص باشه.. مثال برای چشمای پرتره ات از تصویر واقعی استفاده کن.. یه
عکسِ بریده شده.. یه چیزی که به کوالژ ات روح بده! این احساسِ که طرح رو خاص میکنه یادت
باشه!"
زیر خورشت نیم پخته امو خاموش کردم. خاتون ازمون خواسته بود نهار و پیشش باشیم. چقدر
مهربون و مهمان نواز بود این زن. تقه ای به اتاق زدم.
_بیا تو تمومم!
وارد شدم. ته دلم کلی قربون صدقش رفتم. عاشق موهای خرماییش بودم که برعکس موهای فرِ
من لخت و خوش حالت بود!
_عافیت باشه!
_مرسی آبجی خانوم! حاضر نشدی؟
شونه امو باال انداختم.
_همین جوری خوبم.. فقط شلوارمو عوض میکنم. جین میپوشم!
نچ نچی کرد.
_زنِ من اگه مثل تو باشه دو دیقه نگه اش نمیدارم. بابا دختری مثال!!
چپ چپ نگاهش کردم.
_از خدات باشه زنت شکل من باشه.. میگی چیکار کنم؟...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: ناشناس
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
@Reyhaneh_show