قسمت اول این لبخند را خوب می شناختم و البته صاحبش را... احمد بود کسی که تا همین ۷-۶ سال پیش صمیمی‌ترین رفیق‌های هم بودیم. قبل از این که برگردد یمن. آخر هفته ای نبود که با هم نباشیم چه اصفهان چه شهرکرد. کمتر تعطیلی پیش می‌آمد که راهی سفری نمی شدیم... به قول قدیمی ها رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم. امروزی‌ها می‌گویند رفیق افراطی... احمد سه چهار سالی از من کوچک تر بود و من در حکم برادر بزرگ‌ترش. با این که شیعه زیدی بود همواره در مورد مسایل اعتقادی و انقلابی با هم مباحثه داشتیم و به هم در مورد فهم مسایل دینی و سیاسی کمک می‌کردیم. به حکم بزرگتر بودن همیشه ژست راهنما می گرفتم و ادعای مرشدی داشتم، الحق احمد هم همین حس را به من داشت و همیشه مشکلات و مسائلش را با من مطرح می کرد و مشورت می‌کرد. اما یک اتفاق کاری کرد که یک شبه دیدم که احمد چقدر از من بزرگ‌تر شد. همان شبی که یکی از بچه‌های خوابگاه دانشجویان خارجی دانشگاه اصفهان زنگ زد: احمد حالش بده و جواب هیچ کس رو نمیده، شاید با تو حرف بزنه و آروم بشه. پرسیدم: مگه چی شده!؟ گفت: به قصد ترور پدرش -که آن موقع وزیر داخلی دولت انصار الله بود- به خانه‌شان در صنعا حمله کردند. پدر خانه نبوده و مادرش در جریان حمله زخمی شده... می‌فهمیدم احمد چه حالی داره. چون از علاقه اش به پدرش و وابستگی اش به خانواده خبر داشتم. به‌او زنگ زدم. رد تماس کرد. پیام داد: حالم بده سیدم گفتم: می‌دونم چیزی نگفت. پیام دادم: بیام!؟ جواب داد:بیا کانال https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046