📚
#مسافر_کربلا
#زندگینامه_و_خاطرات_شهید_علیرضا_کریمی
🌺 قسمت 5⃣3⃣
🎇 بازگشت
📝 راوی: حمیدرضا کریمی
🍃رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همانجا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد.با تعجب گفت:کجا رفته, علیرضا کو؟
🍃وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته.بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود.
🍃جلوتر امدم. بالشی روی زمین بود. روی آن,یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یک نفر اینجا خوابیده بوده!!
🍃مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو, کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود.
🍃همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود.با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم.نمی دانستم چه کار باید بکنم.
🍃بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر, برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم.
🍃خبر دوم بود یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شده! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد.
🍃دوباره ذهن من به سال ها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود.
🍃برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد برمی گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!!
🍃تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود.
🍃با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته. سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم.او کارمند بنیاد شهید بود.
🍃بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟ !
🍃گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه,اسامی رو ندارم, ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم.
🍃یک ربع بعد خواهرم زنگ زد.به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته.
🌷 ادامه دارد....
@ShahidToorajii