شهید شو 🌷
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 #فدائی_رهبر 🌹 #قسمت_47 -پسر جون! گریه نکن ببینم چی می گی.😠 -علی آقا! ع
بسم الله الرحمان الرحیم 🌹 🌹 -نا سلامتی امشب شب نیمه شعبانه! حرمت آقا رو نگهدار برادر من!😠 اما کسی حرف های او را نمی فهمید😕😦 طوری به هم نگاه می کردند که انگار هر کلمه از جملات او برایشان نامفهوم و بی معنی است😦😟😒 مردک نیشخند زد😏 و در حالیکه سعی می کرد با یک دست در ماشین را باز نگه دارد🚗 با دست دیگر علی را کنار زد و به سرعت یکی از دو خانم را به طرف در ماشین کشاند👩💼 - مثل اینکه حرف حساب حالیت نمیشه😠😡 میگم اینا ناموس ماهان😡 لحظه ای نگذشت که انگار مشتی خون روی صورت مرد پاشید😨😳💦 دست مشت کرده ی علی که یقه مرد را چروک و مچاله کرده بود ارام آرام از هم باز شد در حالیکه دستش بی رمق پایین می افتاد تمام بدنش شل شد و با یک " یا امام رضا ع " کف آسفالت افتاد😭😭😭😭 مرد قمه خونین را برداشت و به سرعت در حالیکه دستش می لرزید و چشمانش از وحشت😰😨😱 بیرون زده بود توی ماشین پرید🏃🏃🚗 - روشن کن . . . هِ . . . هِ . . . دِ لامصّب برو دیگه! هِ . . .هِ. . . الان میان سراغمون😱😰😰 بدجوری ترسیده بود و تند تند نفس می زد با صدای استارت ماشین😰🚗 یکی از بچه ها موتور رو روشن کرد و به سرعت ماشین را تعقیب کرد🏍🏍 علی هنوز دست و پا می زد😭😭 و خونریزی اش تمامی نداشت😭😭 اوضاع انقدر وخیم بود که منتظر امبولانس نماندند. چند مسافر شمالی علی را با ماشین شخصی خود به بیمارستان تهرانپارس رساندند🚙🏥 ادامه دارد.... دوستان علی یکی پس از دیگری از ماجرا باخبر شدند و حالا نوبت حاج آقا بود😔😔 -الو! الو توی مسجد خوب آنتن نمی داد رفت بیرون 😥 -الو الو! از رفقا بود، صدایش لرزش عجیبی داشت😰 نگران کننده بود😰😰 - چی شده؟ چه اتفاقی افتاده😥 صدای لحظه ای قطع شد😨😱 -مرد گنده! گریه میکنی😠😟😒 میگم چی شده ؟ نصفه جون شدم😣😒 بازم سکوت....😭😭 -حرف میزنی یا قطع کنم😕😒 - علی! علی خلیلی😭😭😭 -خلیلی چی😰😰😱😨 و باز سکوت صدای فریاد حاج اقا او را از جا پراند -گفتم چی شده؟؟؟😠😠😠 -بیمارستانه! قمه خورده! حالش خیلی خرابه حاجی😭😭😭😭 حاجی ارام ارام روی زمین نشست برای چند لحظه منگ منگ بود😨😓 توی مسجد برنگشت و از همان جا راهی بیمارستان 🏃🏃🏃 -‌حاجی اقا اومدی ؟ خدا خیرت بده😍😔 هنوز از شاهرگ علی خون فوران میزد،😭 شوکه شده بود همه چیز فقط خون بود خون حتی صورت علی هم زیر خون پنهان شده بود ، تخت، پتو، لباس سفید دکتر و پرستاران😭😭😭💔💔 بدترین زمان بود برای آمدن مادر😱😨😳 اما. ... ادامه دارد.... 📚 نویسنده:هانیه ناصری ناشر:انتشارات تقدیر۱۳۹۵ ... 💞 @aah3noghte💞