#کودک_نوجوان
#داستانک
#امام_رضا علیه السلام
🌼 خودش آمده بود. از کجا را نمیدانستیم. مادر هر روز غذا را با وضو و نذری میپخت. نذر یک مهمان یا حتی باقیماندهی غذا برای پرندهها. میگفت غذایی که با اسم ائمه درست شود، برکت میکند. آن روز هم چند دانه برنج نذری را ریخته بود لبه پنجره، کنار گلدان شمعدانی. صدای خش و خش کشیدن بال و تق و تق خوردن نوک به لبه ایوان که آمد، آهسته آهسته و پاورچین از گوشه پرده سرک کشیدیم و انعکاس نور ظهرگاهی در بالهای سپیدش خورد توی چشمهایمان. کمی شجاعتر شدیم و پرده را بیشتر کنار زدیم. او از ما شجاعتر بود، کمی عقب رفت ولی پر نزد. به بالهای سپیدش که نگاه کردیم، یاد فیلمهایی افتادیم که جلوی پای آدمهای مهم کبوترهای سپید پر میکشند. با باز کردن پنجره کنج دیوار پناه گرفت و آن وقت فهمیدیم، بالش آن بال سالم پرواز نیست. با دست گرفتنی بود. مادر که تقلای ما را برای نگه داشتن کبوتر بال شکسته دید، از همان کمدهای جادوییاش یک جعبه کفش و یک جای آب و دان آورد و گفت. سلامتی این مهمان سپیدمان هم نذر امام هشتم.
روزی که پرید لبه ایوان حرم، تمام دلمان سپید شد؛ همرنگ بالهایش.
@ShamimeOfoq