از آن چشمی که می‌داند زبانِ بی‌زبانی را نکویان یاد می‌گیرند طَرزِ نکته‌دانی را به نزد آنکه باشد تنگدل از دستْ کوتاهی درازی عیب می‌باشد، قبای زندگانی را نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد سپر از سینه کن! تیرِ جفای آسمانی را کنون کز رَعشه‌ی پیری به جامم مِی نمی‌ماند چه حاصل گر دهد دوران شرابِ کامرانی را به سانِ سایه گر از ناتوانی‌ها زمین‌گیرم ز همراهان نی‌ام واپس بنازم سخت‌جانی را ز رویش دیده محروم است و دل از مژده‌ی وصلش که دوران بسته بر دل شاهراهِ شادمانی را دلم سیمای جنگ از چهره‌ی صلحِ تو می‌یابد به آن چشمی که بیند در تغافل همزبانی را بود روزی که مِی در پرده‌ی شب جلوه‌گر ماند به ظلمت گر نشان دادند آبِ زندگانی را کلیم! اُلفت به خارِ این چمن بهتر بود از گل که دامن‌گیری‌اش دارد نشانِ مهربانی را..