ای دلِ بی‌قرارِ من، راست بگو چه گوهری آتشیی تو، آبیی، آدمیی تو، یا پری از چه طرف رسیده‌ای، وز چه غذا چریده‌ای سوی فنا چه دیده‌ای، سوی فنا چه می‌پری بیخِ مرا چه می‌کنی، قصدِ فنا چه می‌کنی راهِ خرد چه می‌زنی، پرده‌ی خود چه می‌دری هر حیوان و جانور، از عدمَند بر حذر جز تو که رختِ خویش را، سوی عدم همی‌بری گرم و شتاب می‌روی، مست و خراب می‌روی گوش به پند کی نهی، عشوه‌ی خلق کی خوری از سرِ کوهِ این جهان، سیل تویی روان روان جانبِ بحرِ لامکان، از دَمِ من روان‌تری از همه من گریختم، گر چه میانِ مردمم چون به میانِ خاک کان نقده‌‌ی زرِ جعفری گر دو هزار بار زر، نعره زند که من زرم تا نرود ز کان برون، نیست کسیش مشتری