#سَـربلند🌹
#قسمت_دوم2⃣
دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم. معلم ها خانم بودند و سرلخت ته کلاس مینشستند پیش دانش آموزان بزرگتر. فضایی که می ساختند، تحملش برای ما سنگین بود. همین شد که ما هر روز غایب بودیم و افت تحصیلی کردیم. بعد هم درس و مدرسه را رها کردیم و رفتیم سراغ بنایی.
محسن راهنمایی بود که با یکی از دوستانش به نام همتی ها از طرف موسسه شهید کاظمی رفت اردوی راهیان نور. وقتی برگشت، گفت:《 می خوام برم موسسه.》 تازه از اردو آمده بود و دستهایش هم ریخته بود بیرون. چون شناختی نداشتم قبول نکردم. گفتم:《 ببین یه اردو رفتی ناراحتی پوستی گرفتی. نمیخواد بری. بشین سر درست.》
تا اینکه یک شب آمدم دیدم دم در خانه با پسر ریزنقش مودب و تروتمیزی ایستاده است به صحبت کردن. بهشان گفتم:《 بیاید توی خونه حرف بزنید.》 اصلاً از ایستادن دم در خانه خوشم نمی آمد. همتی ها را که دیدم رضایت دادم محسن هم برود موسسه. یکی دو جلسه هم رفتم، مدیرش را دیدم و با کارهایشان آشنا شدم و خیالم راحت شد. حتی مدتی بچههای موسسه جا نداشتند. اتاق بالا را سفید کردم، برق کشیدم و دادم دستشان. به نظرم نقطه شروع تحول محسن از همین جا بود . . .
راوی: محمدرضا حججی(پدرآقامحسن)
#ڪات_ڪتابـــــ📚
✏️نویسنده: محمدعلیجعفری
#ادامهدارد...⌛
••📔📕📗📘📙📓•📔📕📗📘📙📓••
#ڪپی_فقط_باذڪرآیدی_ڪانال➣√
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•
@shohaadaae_80