✍
#خاطره_گویی_اربعین
سلام وقت بخیر سال ۹۸ با زهرا و حاج آقا راهی پیاده روی👣 اربعین شدیم رفتبم تبریز از اونجا میخاستیم به مهران بریم که گفتن مرز بسته هس باید به قصر شیرین برین راهی شدیم رسیدیم اونجا رفتیم مرز گفتن مرز بسته❌ هس خلاصه چند ساعتی موندیم نشد.
غروب شد رفتیم محل اسکان خیلی نارحت😔 بودم ولی امیدم💫 رو از دست ندادم.
صبح زود باز رفتیم مرز باز بسته بود تا ظهر موندیم که حاج آقا فشارش افتاد و بی هوش😔 شد خلاصه بعد از اینکه حالش خوب شد حاجی گفت بریم چند ساعت استراحت کنیم برگردیم مثل اینکه امسال قسمت نیس💔 خیلی نارحت بودم
گفتم باشه ولی تو دلم میگفتم آقا جان اگه مهمون قبول نمی کردین چرا تا اینجا آوردین💔
خلاصه حاجی رفت پیش آقایان ما هم محل اسکان خواهران در قصر شیرین متوسل شدم به حضرت رقیه و شروع به گریه😭 و صحبت با آقا امام حسین🦋
همینجوری که داشتم گریه میکردم دیدم یه دختر جوانی👩💼 وارد شد مستقیم اومد جلو و نشست و صورتم رو بوسید😘 و گفت خاله چرا داری گریه میکنی؟گفتم هیچی چند صد کیلو متر اومدیم به عشق زیارت الان میگن مرز بسته هس موبایلش📱 رو درآورد و زنگ زد دیدم میگه خالم داره گریه میکنی مرز باز شده؟ بعد قطع کرد به من گفت حاضر شو الان نامزدم میاد شما رو ببره مرز ایشون نظامی👮♂ هستن
اصلا باور نمیکردم خلاصه رفتیم دیدم یه سروانی با پراید سپاه اومد و حاجی رو صدا زدیم رفتیم
خلاصه تا رسیدیم یه لحظه مرز باز شد رد شدیم تا مامور عراقی ما رو دید اومد جلو از میان چند هزار نفر دست حاج آقارو گرفت ما هم پشتش برد و از مرز رد👣 شدیم.
بله اینجوری بود
دستهای کوچک خانم رقیه💔 زمینه زیارت اربعین🏴 ما شد.
#ارسالی_اعضا
@Shohadaye_khoy