۲ بارها به خاطر مشکلات زیاد از خدا می‌خواستم که با بچه‌هام شب بخوابیم و صبح بیدار نشیم. می‌گفتم دلم می‌خواد خودم تنهایی بمیرم ولی اگر من نباشم اینا می‌افتن زیر دست زن بابا و آواره این خونه اون خونه میشن بعدم که من نباشم سختی‌ها و مشکلاتشون بیشتر میشه چون حداقل الان من هستم که حمایتشون کنم ی شب هایی قبل از خواب دعا می‌کردم که چهارتایی بمیریم و از این زندگی راحت شیم هیچ امیدی برای آینده نداشتم زندگیم هر روز سخت‌تر از قبل می‌شد هر کاری می‌کردم که به ی جایی برسم اما نمی‌تونستم سخت کار می‌کردم ولی بازم درآمدم به زندگیم نمیرسید شوهرمم شاغل بود و لی همیشه دستش خالی بود. انگار باد میومد و درآمدهای ما رو با خودش میبرد، هر دو دیگه هیچ امیدی به آینده نداشتیم و فقط کار می‌کردیم که زنده بمونیم و روحیه مون رو باخته بودیم. ی وقتا که از لحاظ مالی کم می‌آوردم از خانواده‌ام درخواست پول می‌کردم درسته که بهم می‌دادن ولی خیلی خجالت می‌کشیدم هر چیزی که با اون پول می‌خریدم و می‌خواستم بخورم عین ی تیکه آتیش بود که داشتم می‌خوردم.. ادامه دارد کپی حرام