تو محرم یه بار من رو یه بلوک ستون مانندی نشسته بودم و داشتم دسته ی عزاداری رو نگا میکردم، قشنگ رفته بودم تو حس که یهو یه چیز فوق سنگین افتاد روم.یه جیغی زدم که همه برگشتن سمتم. زهره ترک شدم .برگشتم دیدم یه مرد چهارشونه پاش پیچ خورده افتاده رو من. بدتر از همه مامانم انقد خندید، منم دعواش میکردم، چادرش رو کشیده بود رو صورتش، داشت ضعف میکرد از خنده 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran