سلام زی زی هستم 😍 خونه پدربزرگم اینا یه شهر دیگه است من بچه بودم رفتم همسایه هاشون منو دیدن بزرگ که شدم زیاد منو ندیده بودن قیافه اتن هم نمی شناختن اونجا هم روستا همه همدیگه رو میشناسن ما چند روز موندیم صبح که خواستیم راه بیوفتیم ساعت شش و هفت بود امدیم دم در خداحافظی کنیم من دوتا دایی مجرد داشتم رفتم بغلشون خلاصه بازار ماچ و بوس داغ گریه می کردیم همسایه شون امد با گاری بیرون مارو دید چشاش چهارتا شد 😳😳😳😳 بنده خدا گفت این کیه حیا نمی کنه سر صبح هی ماچ و بوس و گریه تو بغل اینا 😡 هرچی نگاه کرد رابطه ما رو نفهمید این اگه نامزد اینه چرا تو بغل اونم میره ؟ انقدر مارو نگاه کرد داشت میرفت حواسش پرت شد افتاد تو این جوی آب 😂😂😂 من سر صبح انقدر خندیدم همه ریختن بیرون دیگه گریه و ناراحتی یادمون رفت 😂😂😂 😁🖐 🤣 @Sooti_Hamsaran