نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حُسن، لرزید که صاحب نظری پیدا شد
فطرت، آشفت که از خاکِ جهانِ مجبور
خودگری، خودشکنی، خودنگری، پیدا شد
خبری رفت ز گردون، به شبستانِ ازل
حذر! ای پردگیان! پردهدری پیدا شد
آرزو، بیخبر از خویش به آغوشِ حیات
چشم وا کرد و جهانِ دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا ازین گنبدِ دیرینه دری پیدا شد
#اقبال لاهوری
https://eitaa.com/TAMASHAGAH