من و تو کردن او با حق🍃
گستاخی و صمیمیّت او با خدای سبب شده است که در درون او لحظه هایی
بگذرد که در ادبیات عرفانی جهان همتا ندارد:
۱) شبی نماز می کرد. آوازی شنید که «هان! بولحسنو! خواهی که آنچه از تو
می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»
شیخ گفت:
ای بار خدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرمِ تو می بینم با خلق
بگویم تا هیچ کَست سجود نکند؟ آوازی شنید که:
نه از تو و نه از من!
۲) گفت: من از آنجا آمده ام. با آنجا دانم شادن. من به دلیل و خبر تو را نپرسم.
از حق ندا آمد که «ما بعد از مصطفی ص جبرئیل را به کس نفرستادیم.» گفتم:
«تو را بجز جبرئيل خلق است. وَحی القلوب همیشه با من است.
۳) گفت: خدای تعالی دری به من بازگشاد که «من همه خلقِ آسمان و زمین را از
گناه عفو کنم إلّا كسی را که دعویِ دوستیِ من کرده بود.»
گفتم: « اگر از آن جانب عفو نیست ازین جانب نیز پشیمانی پدید نیست! بکوب
تا بکوبیم که ما بدانچه گفته ایم پشیمان نیستیم!»
۴) گفت روی به خدای باز کردم. گفتم: إلاهی، روزِ قیامت داوریِ همه خلق بگسلد
آن داوری که میانِ من و توست نگسلد.
۵) و گفت: سه چیز از آنِ من به دستِ خلق مکن: که من جان از تو ها گرفته ام
به ملک الموت ندهم. و به روز و به شب با من تویی،کرام الكاتبين در میان چه
باید؟ و سؤالِ منکر نخواهم. اگر از نورِ یقینِ تو به ایشان ها دارم تا به تو ایمان
نیارند دست باز نگیرم.
۶) گفت: خداوندا، من در دنیا چندان که توانم از کرم تو لاف خواهم زد، فردا هر
چه خواهی با من بکن.
۷) روز قیامت خصمِ خلق، خلق است، خصمِ ما خداوند است.چون خصم او بوَد
داوری هرگز منقطع نشود. او ما را سخت گرفته است ما او را سخت تر.
۸) گفتم مرا به بهشت امید مده و به دوزخ بیم مکن که این هردو سرای دیگران
راست و مرا تویی.
۹) و گفت: گاه گاه گریم از بسياریِ جهد و اندوه و غم که به من رسد از برای این
لقمه زقّوم. روی به خدای باز کنم گویم: إلاهی،من از آن که تو فرموده ای این لقمه
زقّوم می خورم. اگر می خواهی تا به تو بگذارم.
۱۰) و گفت: حق گفت «بنده من، همه چیز به تو دهم إلّا خداوندی.» گفتم: «
خداوندی نیز به بوالحسن دهی هم نخواهد. و این دادن و دهم از میان برگیر که
این بیکارگان گویند.»
۱۱) نقل است که گفت: گاهی بهشتِ آراسته پیش بوالحسن آورد. بوالحسن رو به
حق ها کند « این را مشتری نیم، مرا تومی بایی!»
نویسندگان مقاماتِ ابو الحسن يادآور شده اند که او وقتی درین لحظه های
روحانی خویش بود، و با خدا «من» و «تو» می کرد، گاهی جواب می داد، بی آنکه
کسی آنجا حاضر باشد: و ازو می آید که کسی نبود با او نشسته و می گفت: «تو
مرا چیزی گفتی که درین جهان نیاید.من تو را جوابی گفتم که در هر دو جهان نیاید.»
و چنین بسیار بودی و جوابی می دادی و کسی ظاهر نبودی.او عقیده داشته است
که نمی توان هم «من» را دید و هم حق را.
📗 نوشته بر دریا از میراث عرفانی ابوالحسن خرقانی_ صفحه ۴۴،۴۵ ،۴۶
✍ محمد رضا شفیعی کدکنی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH