⭐️ نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار در همسایگیِ مالک و مالک پیوسته ازو می‌رنجید، از سبب فساد. اما صبر می‌کرد تا دیگری گوید. القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند. مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند. جوان سخت جبار و مسلط بود. مالک را گفت: من کسِ سلطانم. هیچ کس را زَهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد. مالک گفت: ما با سلطان بگوییم. جوان گفت: سلطان هرگز رضای من فروننهد. هرچه من کنم بدان راضی بود. مالک گفت: اگر سلطان نمی‌تواند با رحمان بگویم. و اشارت به آسمان کرد. جوان گفت: او از آن کریمتر است که مرا بگیرد. مالک درماند... باز بیرون آمد. روزی چند برآمد. فساد از حد درگذشت. مالک برخاست تا او را ادب کند،در راه که می‌رفت آوازی شنید که: دست از دوست ما بدار! مالک تعجب کرد، به برِ جوان درآمد. جوان که او را بدید گفت: چه بودست که بار دیگر آمدی؟ گفت: این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم. آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم. جوان که آن بشنود گفت: اکنون چون چنین است، سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم. این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم عشق درنهاد. : ذکر مالک دینار https://eitaa.com/TAMASHAGAH