"حکایت"
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و رُقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر خود بِه این بیت میکرد:
به نان قناعت کنیم و جامهی دلق
که بارِ محنت خود بِه که بارِ منت خلق
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر درِ دلها نشسته...
اگر بر صورت حال تو چنان که هست مطلع گردد پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش که به گرسنگی مردن بِه که حاجت به کسی بردن.
همه رُقعه دوختن بِه و الزامِ کنج صبر
کز بهرِ جامه، رقعه برِ خواجگان نبشت
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن به پایمردی همسایه در بهشت
📕
#گلستان سعدی
باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۳