"حکایت" درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رُقعه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر خود بِه این بیت می‌کرد: به نان قناعت کنیم و جامه‌ی دلق که بارِ محنت خود بِه که بارِ منت خلق کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر درِ دل‌ها نشسته... اگر بر صورت حال تو چنان که هست مطلع گردد پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد. گفت: خاموش که به گرسنگی مردن بِه که حاجت به کسی بردن. همه رُقعه دوختن بِه و الزامِ کنج صبر کز بهرِ جامه، رقعه برِ خواجگان نبشت حقا که با عقوبت دوزخ برابر است رفتن به پایمردی همسایه در بهشت 📕 سعدی باب سوم در فضیلت قناعت حکایت شمارهٔ ۳