🔴 نقل است که وقتی سیبی سرخ بگرفت و در وی نگریست و گفت: «سیبی لطیف است». در سِرّش ندا آمد که: «ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوه‌ می‌نهی؟». چهل روز نام حق - تعالى - بر دل وی فراموش گردید. گفت: «سوگند خوردم که تا زنده باشم، میوه‌ی بسطام نخورم». 🔴‌ گفت: روزی نشسته بودم. در خاطرم بگذشت که: من امروز پیر وقتم و بزرگ عصر. چون این اندیشه کردم، دانستم که غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم و در منزلی مُقام کردم و سوگند یاد کردم و گفتم: «از اینجا برنخیزم تا حق - تعالی - کسی را برِ من فرستد تا مرا به من نماید». سه شبانروز آنجا مُقام کردم. روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر جمّازه‌ای می‌آمد. چون در وی نگه کردم، اثر آشنایی در وی دیدم. به اشتر اشارت کردم که: توقف کن! در حال پای اشتر در زمین فرو شد. آن مرد در من نگه کرد و گفت: «مرا بدآن می‌آری که چشم فرو گرفته باز کنم و باز کرده فرو گیرم.و بسطام با اهل بسطام و بایزید غرق کنم!». من از هوش رفتم. پس گفتم: «از کجا می‌آیی؟» گفت: «از آن ساعت که تو عهد کردی، من سه هزار فرسنگ آمده‌ام». آنگه گفت: «زینهار ای بایزید! تا دل نگه داری»و روی بر تافت و برفت. 🔴 گفت: «چهل سال دیده بان دل بودم. چون نگه کردم بندگی و خداوندی هر دو از حق دیدم». 🔴 گفت: «سی سال خدای را - عز و جل - می‌طلبیدم. چون نگاه کردم او طالب بود و من مطلوب» الاولیاءعطار بایزید بسطامی