دل به یادِ پرتوِ حسنت سراپا آتش است
از حضورِ آفتاب آیینهی ما آتش است
پیکرِ ما همچو شمع از گریهی شادی گداخت
اشک هر جا بنگری آب است و اینجا آتش است
تا نفس باقیست عمر از پیچ و تاب آسوده نیست
میتپد بر خویشتن تا خار و خس با آتش است
گرمیِ هنگامهی آفاق موقوفِ تبیست
روز اگر خورشید باشد، شمع شبها آتش است
عشق میآید برون گر واشکافی سینهام
چون طلسمِ سنگ، نامِ این معما آتش است
شمعِ تصویریم، از سوز و گدازِ ما مپرس
پرتوی از رنگ تا باقیست در ما آتش است
غرقِ وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن
ماهیان را هرچه باشد غیرِ دریا، آتش است
جز به گمنامی سراغِ امن نتوان یافتن
ورنه از پروازِ ما تا بالِ عنقا آتش است
نیست بیدل بیقراریهای آهم بیسبب
کز دلِ گرمم نفس را در تهِ پا آتش است
#بیدل_دهلوی
@TAMASHAGAH