افسانه ی دروغ وحقیفت🌱 روزی دروغ و حقیقت به هم رسیدند، دروغ به حقیقت گفت: _ روزِ قشنگی است! حقیقت با تردید به اطراف نگاه کرد و چشمان خود را به آسمان دوخت و هوا را واقعاً دلپذیر یافت و تصمیم گرفت روز را با قدم زدن به همراه دروغ بگذراند. سپس دروغ به حقیقت گفت: _ آب چاه بسیار زیباست، بیا برای آب‌بازی برویم پایین.. حقیقت برای دومین بار با شک و تردید به دروغ نگاهی افکند و آب را لمس کرد، و آن را واقعاً زیبا یافت.. آن دو لباس‌هایشان را درآوردند و به درون چاه رفتند. اندکی بعد، دروغ به‌یکباره از چاه بیرون آمد، سریع لباس حقیقت را پوشید و دوید… حقیقت، عریان و خشمگین از چاه بیرون آمد و دنبال دروغ دوید و دلش می‌خواست به او برسد و وقتی مردم او را برهنه دیدند، از دست حقیقت بیچاره برآشفتند و از او روی تافتند. لذا به چاه برگشت و در آن پنهان شد و از شدت شرمساری دیگر از آن بیرون نیامد. از آن روز به بعد دروغ در لباس حقیقت در جهان جولان می‌دهد و مردم هم آن را می‌پذیرند و در عین حال، از دیدن حقیقت عریان امتناع می‌کنند!