در سرای ما زمزمهای، در کوچهی ما آوازی نیست.
شب، گلدان ِ پنجرهی ما را ربوده است.
پردهی ما، در وحشت ِ نوسان، خشکیده است.
اینجا، ای همه لبها! لبخندی ابهام ِ جهان را پهنا میدهد.
پرتو ِ فانوس ِ ما، در نیمهراه، میان ِ ما و شب ِ هستی، مرده است.
ستونهای مهتابی ِ ما را، پیچک ِ اندیشه فرو بلعیده است.
اینجا نقش ِ گلیمی و آنجا نردهای، ما را از آستانهی ما بهدر برده است.
ای همه هشیاران! بر چه باغی در نگشودیم، که عطر ِ فریبی به تالار ِ نهفتهی ما نریخت؟
ای همه کودکیها! بر چه سبزهای ندویدیم، که شبنم ِ اندوهی بر ما نفشاند؟
غبارآلودهی راهی از فسانه به خورشیدیم.
ای همه خستگان! در کجا شهپر ِ ما از سبکبالی ِ پروانه نشان خواهد گرفت؟
ستارهی زهره از چاه ِ افق بر آمد.
کنار ِ نردهی مهتابی ِ ما، کودکی بر پرتگاه ِ وزشها میگرید.
در چه دیاری آیا، اشک ِ ما در مرز ِ دیگر ِ مهتابی خواهد چکید؟
ای همه سیماها! در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.
#سهراب_سپهری
آوار ِ آفتاب/ ای همه سیماها!
@TAMASHAGAH